وحشی که بارها اشعار واسوختی خود را به درگاه معاشیق عرضه کرده و مکرراً هم جفا دیده است، این بار در شیوهای زیرکانه، انکارِ مهر را مانعی بر سر راه بی وفاییها و تغافلهای گاه و بیگاه معشوقان مییابد:
… انکار مهر، سدّ ره صد تغافل است من خود گره به کار خود انداختم که تو |
امّا چه سود چون دل ما پیش بین نبود زین پیش با مَنم، گرهی بر جبین نبود… (دیوان: ۲۳۳) |
وی علی رغم این گلایهها و حتّی وانمود کردن به اعراض، آنچه در این دست از غزلها و اساساً در بیشتر اشعار واسوختی به آن میپردازد، اعتقاد به چنین مطلبی است که:
جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق | هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نیست (دیوان:۱۸۹) |
به نظر میرسد که وحشی در روابط عاشقانهی خود به دنبال تجربهی عشقی همسان است،گاهی برای رهایی از بی اعتناییهای معشوق به واسوخت متمایل میشود. و میگوید :فقط معشوق نیست که از من رو گردان و گریزان است گاهی هم من از او گریزانم.
نه احتراز از آن جانب است همواره | گهی ز جانب وحشی هم احترازی هست (همان :۲۰۱) |
بدیهی است که عاشق واقعی ناچار است که به دنبال رابطه ای بی واسطه باشد. رابطهی بی واسطه یعنی کنار زدن و حلّ همهی موانع که بر سر راه عشق متعالی قرار دارد. میتوان گفت یکی از موانعی که آدمی ممکن است در چنین مسیری با آن روبه رو شود، وجود معشوقی است که غالباً جفا پیشه بوده و رفتاری خارج از هنجار عشق دارد.
از این رو شاعری چون وحشی وقتی در روابط عاشقانهی خود با رفتار سرد معشوق مواجه میشود، به دنبال این است که شرایط نامساعد را با چاره اندیشی خود سامان ببخشد و از این رو است که واسوخت در اشعار وی بیش از شاعران دیگر نمایان است . وحشی به ظاهر معشوق را میراند در حالی که به هزار ندای پنهان معشوق را به جانب خویش میخواند . او که این بار به بی مرامی معشوقش یقین دارد، امیدوار است به این طریق (واسوخت) جرقهی معرفت در وجود محبوبش بر افروخته گردد . پس میسراید :
گر طی کنم طریق ادب را چه میکنی ؟ گر من به دل فرو نخورم دشنههای ناز گیرم که ناز منع توان کرد حسن را با چشم شوخ گرفتم بر آمدی ای بی سبب اسیر کُشِ بی گناه سوز عجز و نیاز روزم اگر بی اثر نبود وحشی گرفتم آنکه تو از ننگ مدّعی |
رانم دلیر رخشِ طلب را چه میکنی؟ آن غمزهی حریص غضب را چه میکنی؟ چشم نیازمند طلب را چه میکنی؟ آن خندهی نهانی لب را چه میکنی؟ پرسند اگر به حشر سبب را چه میکنی؟ تأثیر گریهی دل شب را چه میکنی ؟ بستی زبان ز شعر، لقب را چه میکنی ؟ ( دیوان: ۱۴-۱۱۳) |