ب – اعتقادی معتبر است که ناشی از ادوات حسّیه و قلبیه و عقلیه باشد یعنی از علوم تجربی یا علوم عقلی و برهانی و یا فطرت و حسن و قبحهای عقلی نشأت گرفته و با همین ابزارها مورد تأئید قرار گیرد. یعنی در هنگامی که به عقلاء و فطرت نوع بشر عرضه می شود از ناحیه آنها مورد تأئید قرار گیرد.
قال سبحانه : “وَاللهُ اَخرَجَکُم مِن بطونِ اُمَّهاتکُم لاتَعلَمُونَ شیئاً وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمعَ وَ الاَبصارَ وَ الاَفئِدَهَ لَعَلَّکُم تَشکُرُونَ»“(نحل، ۷۸)
چشم و گوش در این آیه کنایه است از ادوات حسّیه تجربی، و افئده، کنایه است از عقل و ادراکات صحیح فکری؛ و ادراکات و معارفی که بر غیر این ادوات استوار باشد غیر قابل استناد می باشند.
و در بین ابزار معرفت بر دو ابزار حسّ و عقل بیشتر از همه اعتماد شده است زیرا این دو در کاشفّیت از حقیقت کارائی بیشتری دارند. اما ادوات دیگری که قلوب مریض بیشتر بر آنان اعتماد می کنند غیرقابل استناد می باشند.(سبحانی، ۱۴۰۹ج۱ص۲۰) البته باید توجه داشت که تکیه بر حس و تجربه به تنهایی سر از الحاد و لاادری گری در می آورد.
مرحوم علامه طباطبائی در تفسیر آیه ۳۶ اسراء فرموده اند:
” این آیه از پیروی و متابعت هر چیزی که بدان علم و یقین نداریم نهی می کند، و چون مطلق و بدون قید و شرط است پیروی اعتقاد غیر علمی و همچنین عمل غیر علمی را شامل گشته و معنایش چنین می شود: به چیزی که علم به صحت آن نداری عمل مکن، زیرا همه اینها پیروی از غیر علم است، پیروی نکردن از چیزی که بدان علم نداریم و همچنین پیروی از علم، در حقیقت، حکمی است که فطرت خود بشر آن را امضاء می کند.
آری انسان فطرتاً در مسیر زندگی اش در اعتقاد و عملش جز رسیدن به واقع و متن خارج، هدفی ندارد، او می خواهد اعتقاد و عملی داشته باشد که بتواند قاطعانه بگوید واقع و حقیقت همین است و بس، و آن تنها با پیروی از علم محقق می شود، گمان و شک و وهم چنین خاصیتی ندارد، به مظنون و مشکوک و موهوم نمی توان گفت که عین واقع است.
انسانی که سلامت فطرت را از دست نداده؛ در اعتقاد خود پیرو آن چیزی است که آن را حق و واقع در خارج می یابد، و در عملش هم آن عملی را می کند که خود را در تشخیص آن محق و مصیب می بیند ” (طباطبائی، بی تا، ج۱۳: ۱۲۶)
۲-۳- نقش عقلانیت در مسأله شناخت از دیدگاه فلاسفه
امروز همه دانشمندان معترفند که هر علمی موضوع، روش و هدف خاص خود را دارد. آنچه که در شیمی مورد بررسی قرار می گیرد و یک شیمیدان آن را تعقیب می کند و روشی که به کار می برد با اهداف یک فیزیکدان و روش او کاملاً متفاوت است. مباحث فلسفی، فقهی، اصولی، دین شناسی نیز همینگونه است.
اینطور نیست که ما برای تمام علوم ضابطه مند عمل کنیم ولی نوبت به دین و اعتقادات که می رسد به یک نوع آنارشیسم و هرزه گویی روی آوریم و ملاکها را درهم بریزیم تا کسی نتواند حتی وارد بحث شود.
حدود ۵۰۰ سال قبل از میلاد ارسطو علم منطق را برای صحیح اندیشیدن تدوین کرد. از ابتدای تاریخ فلسفه یعنی ۵۰۰ سال قبل از میلاد تاکنون تمام فیلسوفان و حتی سوفیستها در مورد ارزش و اعتبار مدرکات بشر و ملاک ارزشگذاری انواع شناختها اعم از شناختشناسی یا هستیشناسی. به بحث و انتقاد از یکدیگر پرداخته اند ولی هیچکدام از شیوه و سیرۀ عقلاء در بحث و گفتگو خارج نشده اند یا لااقل شیوه ای غیر از سیرۀ عقلاء را برسمیت نشناخته اند.
شک گرایان و سوفیستها برای انکار امکان شناخت، خود از ابزار منطق و عقل بهره جسته و به استدلالهای عقلی روی آورده اند. مانند گرگیاس و یا اسقف بارکلی؛ پوزینوسیتها برای انکار معقولات ماورائی هرچند مدعیاند اعتبار همۀ مدرکات باید با محک علم و تجربه تأیید شود ولی استدلال عقلی ارائه می دهند. عقلگرایان، معیار حقانیت و اعتبار شناخت از هر چیز را دلایل عقلی محض می دانند و تلاش کرده اند از اساس با موازین عقلی و براهین قطعی مستند به بدیهیات؛ شناختهای خود را مبرهن سازند، مانند: افلاطون، دکارت، کانت و … (فروغی، ۱۳۶۸)
بدون آنکه قصد قضاوت بین آراء فلاسفه و سوفیسطها را داشته باشیم برآنیم تا تصویری از جریان فلسفی ارائه داده و به روح حاکم بر تضارب اندیشه ها پی ببریم و بدانیم که در گفتمان دینی و فلسفی آن روح غالب، روح عقلانیت است و روش اجتناب ناپذیر بکار رفته، روش صد در صد عقلی است. «یعنی همه مجبور بودند افکار و اندیشه های خود را بر محمل عقل عرضه کنند».
زنون (۴۸۹ ق.م) شاگرد پارمندیس از مشهورترین سوفیستها بود. او برای اثبات موضع استاد خود در مقابل فیثاغوریان، علیه کثرت انگاری. دلایلی را ذکر می کند که مشهور است به معمّای آخیلس و سنگ پشت.
پارمندیس گفته بود تغییر و حرکت توهّم است. از آنجا که تغییر و حرکت ظاهراً از بدیهیات محسوس ما هستند. این موضوع موجب تمسخر می شد. زنون که طرفدار استوار و پابرجای پارمندیس بود می کوشد آن را اثبات کند و مبرهن سازد که کثرت انگاری فیثاغوریان مستلزم مشکلاتی حل ناشدنی است و تغییر و حرکت حتی بفرض کثرت غیرممکن است.(کاپلستون،۱۳۶۲ج۱ص۶۸)
استدلال گرگیاس که از مشهورترین سوفیسطهاست، در انکار حقیقت، از این موارد است:
«اولاً هیچ چیز وجود ندارد، زیرا اگر چیزی وجود داشته باشد، یا ازلی بوده، یا به وجود آمده است. اما نمی تواند بوجود آمده باشد، زیرا چیزی نمی تواند نه از وجود و نه از عدم (لاوجود) به وجود آید. و نه می تواند ازلی باشد، زیرا اگر ازلی بود، نامتناهی بود. لیکن نامتناهی به دلیل زیر غیرممکن است: نامتناهی نه می تواند در دیگری باشد و نه در خودش، پس هیچ جا نخواهد بود. اما آنچه هیچ جا نیست. هیچ است. (ثانیاً) اگر چیزی وجود هم داشته باشد، نمی تواند شناخته شود. زیرا اگر وجود شناختنی باشد، پس آنچه به اندیشه در می آید باید موجود باشد. که در این صورت نمی تواند خطایی وجود داشته باشد، که باطل و بیمعناست (یعنی وجود خطا یک امر بدیهیست و انکار آن بیمعناست) (ثالثاً) حتی اگر وجود شناختنی باشد، این شناسایی نمیتواند به دیگری منتقل شود. زیرا هر دالّی غیر از مدلول است. مثلاً چگونه ما شناخت رنگها را می توانیم به وسیله کلمات به دیگری منتقل کنیم، زیرا گوش آهنگها را میشنود نه رنگها را …(همان، ۱۱۲)
نکات زیر بسیار قابل توجه و تامل است:
۱– شکّاکترین فرد که منکر واقعیات است، خود براساس روش عقلاء به استدلال پرداخته است.
۲– ایشان در لابلای سخنان خود منکر نظریه خود شدند، زیرا به وجود خودش، وجود شنونده، کلمات خودش، ذهن خودش، وجود خطا و دهها چیز دیگر اعتراف کرده است. البته مادر مقام نقد نیستیم تا به تفضیل به تناقضات سخن او بپردازیم.
سخن ما بر سر این است که منکران واقعیات نیز بنحوی نتوانسته اند وجود عقل و منطق عقلی را انکار کنند و عملاً به شیوه عقلا بحث کردند با این تفاوت که بجای ارائه برهان به جدل و سفسطه روی آورده و در واقع برهان نمایی کرده اند زیرا آنها نیز مدعی ارائه استدلال برهانی هستند! شیوه ای که پلورالیسم دینی مورد اشاره در فصل سوم از بخش اول مبتنی بر آن است(شکاکیت محض).
آیت ا… مصباح یزدی دربارۀ امکان شناخت و ملاک اعتبار و ارزش آن می گوید: هر انسان عاقلی بر این باور است که چیزهایی را میداند و چیزهائی را می تواند بداند. پس امکان و وقوع علم مطلبی نیست که برای هیچ انسان عاقلی که ذهنش بوسیلۀ پاره ای از شبهات آشفته نشده باشد قابل انکار و یا حتی قابل تردید باشد. آنچه جای بحث و بررسی دارد و اختلاف دربارۀ آن معقول و منطقی است تعیین قلمرو علم انسان، و تشخیص ابزار دستیابی به علم یقینی، و راه بازشناسی اندیشه های درست از نادرست می باشد. ولی چنانچه می دانید در اروپا موج خطرناک شکگرایی پدید آمد و حتی اندیشمندان بزرگی را به کام خود فرو برد، مانند: سوفیسم (سوفسطایی گری)، سپتیسیسم (شکگرایی) و آگنوستیسیسم (لاادریگری). و اگر نسبت انکار علم به طور مطلق به کسانی صحیح باشد. بهترین توجیهش اینست که ایشان مبتلی به وسواس ذهنی شدیدی شده بودند مثل بعضی از وسواسیهای جامعه ما که در واقع باید آنرا نوعی بیماری روانی به حساب آورد.(مصباح یزدی، ۱۳۶۶،ج۱: ۱۴۴) |
دکارت و کانت از جمله کسانی بودند که تلاش کردند فلسفۀ خود را براساس بدیهی ترین اصل استوار کنند و مسأله شناخت را براساس بدیهیات عقلی حل نمایند.(پل فولیکه، بی تا:۷۰)
به اعتقاد ما هر اندیشه ای اعم از فلسفی، دینی، اخلاقی و حتی اعمال انسانها… باید براساس عقل و موازین عقلی استوار باشد. یا مستقیماً از بدیهیات عقلی پدید آید و زاده شود و یا بنحوی معقول و منطقی متکی بر عقل باشد مانند اعتمادی که بر مبنای عقل به صاحبان وحی و افراد متخصص می کنیم که از باب رجوع جاهل به عالم، امریست عقلانی و در چهارچوب سیره عقلاست.
علامه طباطبایی در این باب فرموده اند:
” از اینجا نتیجه می گیریم که انسان سلیم الفطره در مسیر زندگیش هیچ وقت از مسیر علم منحرف نمی شود، و دنبال ظن و شک و وهم نمی رود، چیزی که هست یا در مسائل مورد حاجت زندگی اش شخصاً علم و تخصص دارد که همان را پیروی می کند، و یا علم کسی را پیروی می کند که وثوق و اطمینان و یقین به صحت گفته های وی دارد، هر چند اینچنین یقین را در اصطلاح برهان منطقی، علم نمی گویند.
پس در هر مرحله ای از زندگی وقتی مسئله ای برای انسان پیش می آید به آن علم دارد، یا علم به خود مسئله و یا علم به وجوب عمل، بر طبق دلیل علمی که در دست دارد، بنابراین باید آیه شریفه ” و لا تقفُ ما لیسَ لَکَ بِهِ عِلمٌ “ را به چنین معنائی ناظر دانست، پس اگر دلیل علمی قائم شد بر وجوب پیروی از ظنی مخصوص، پیروی از آن ظن هم پیروی از علم خواهد بود.
در نتیجه معنای آیه این می شود که: در هر اعتقاد یا عملی که تحصیل علم ممکن است، پیروی از غیر علم حرام است، و در اعتقاد و عملی که نمی شود به آن علم پیدا کرد زمانی اقدام و ارتکاب جایز است که دلیل علمی آن را تجویز نماید، مانند اخذ احکام از پیغمبر و پیروی و اطاعت آن جناب در اوامر و نواهی که از ناحیه پروردگارش دارد، و عمل کردن مریض طبق دستوری که طبیب می دهد، و مراجعه به صاحبان صنایع در مسائلی که باید به ایشان مراجعه شود، زیرا در همه این موارد، دلیل علمی داریم بر اینکه آنچه اینان می گویند مطابق با واقع است “.(طباطبائی، بی تا، ج۱۳: ۱۲۷)
اساساً این عقل است که وجه تمایز بین انسان و حیوان می باشد و تفکّر لازمه عقلانیت است. چگونه ممکن است تفکّر دینی را از عقلانیت و روش عقلا منفک کرد و آنرا براساس هوی و هوس استوار نمود؟!
دانشمندان غربی و البته همۀ انسانهای اندیشمند این عقیده واحد را دارند.
«عقل در اصطلاح معمولی غالباً در مقابل غریزۀ حیوانی و آنچه انسان را از حیوانات دیگر با لذّات ممتاز می گرداند استعمال می شود، و بدین معنی است که عقل بعنوان قوّۀ ادراک معانی کلّی و قوّۀ دریافت روابط و مناسبات میان اشیاء و امور و قوّۀ تفکّر و نظایر این تعبیرات یاد شده است. و به همین اعتبار است که عقل عبارت از قوّه ای که بدان انسان می شناسد و حکم می کند و می شناساند و بعمل می پردازد تعریف شده است. و نیز عقل گفته می شود و از آن معنای مقابل هوای نفس و دیوانگی مراد می شود و به این معنا است که عقل را بعنوان توانائی آدمی بر به درستی حکم کردن و خوب عمل کردن یاد می کنند.
در عرف متکلّمان عقل در مقابل ایمان قرار می گیرد. البته ایمان هم مبتنی بر عقل است و ایمان هیچکس خالی از جهت عقلی برای ایمان نیست. الا اینکه مدار ایمان هرکس بر کلام کسی است که به او ایمان آورده است و نه بر مجرّد بداهت امری که بعنوان حقیقت ایمان مورد قبول و اذعان وی قرار گرفته است.
امّا در اصطلاح فلسفی عقل بطور کلی عبارت از قوّه تنظیم معلومات است بر حَسَب روابط و مناسباتی معین همچون روابط و مناسبات میان علّت و معلول، میان اصل و فرع، نوع و جنس و نظایر آنها. لیکن معنای عقلی که مقدّم بر هر امر دیگر است. (دقت شود) عقل بعنوان حقیقتی که مقدّم بر هر نوع شناخت دیگری است. عبارتست از قوّه استدلال یعنی استنباط و استخدام فروع و نتایج از اصول و بدیهیات و مقدّمات یا برعکس ردّ و ارجاع فروع و نتایج به اصول و مقدّمات (که اولی برهان است و دومی استقراء که پی بردن از جزئیات به قوانین کلی می باشد.)(پل فولیکه، بی تا:۸۰)
قطعاً منطق ارسطو براساس همین ضرورت شکل گرفته است. فیلسوف نمایانی که در دوره سقراط و افلاطون و فیثاغورث و ارسطو می زیستند و یارای رقابت در نوآوری و نبوغ با بزرگانی چون سقراط و افلاطون را نداشتند. آن چنان به هرج و مرج و تخریب ذهن و اندیشه پرداختند که اگر نبود ابتکار عمل ارسطو در ساماندهی اصول منطقی و ذهنی انسان، معلوم نبود این افراد چه بر سر فکر و اندیشه بشریت می آورند.
همین هرج و مرج و بیقاعدگی در تفکّر که مابِهِ الاِمتیاز انسان از حیوانیت است را امروز در مسأله دینشناسی می بینیم. همان سخنان، همان روشها، و همان فرو ریختن معیارها و اصول اندیشه. به نظر می رسد مسئله نسبیگرائی و شکّاکیت مطلق بهترین محملی است که در هر عصری طالبان قدرت و شهرت وفاقدان ودشمنان هنرو فکر و اندیشه و نبوغ، بدلیل آنکه حرفی برای گفتن ندارند بر آن سوارمی شوند تا بنحوی خود را مطرح کنند. آیا این جنون نیست که آن فیلسوف شکاکّ برای گم نکردن خودش کدوئی به گردن خود بیاویزد! و یا بگوئیم «نمی توان از حقانیت عقاید خود سخن گفت چون مستلزم ابطال دیگران است!» آیا سخیف تر از این استدلال در جهان علم و اندیشه می توان پیدا کرد که گوینده آن در همین جمله سخن خود را نقض کرده و همه را مجبور به پذیرش پلورالیسمی می کند که به عقیده خودش درست و حقّ است.
ارسطو با تقسیم انواع استدلال به سه نوع برهان، جدل و سفسطه (مغالطه) و تبیین و تحلیل این نوع استدلالها راه را بر هرج و مرج طلبانی که نام و نانشان در آشفتگی ذهنی مردم بود بست.
در اهمیت این موضوع کاپلستون میگوید: