رستم پهلوان ایرانی گاو بزرگی داشته است و روزی از روزها این گاو به طرف راور حرکت می کند و در این مسیر هر چه سر راهش قرار داشته از بین می برد. مردم راور که اوضاع را چنین
می بینند، دچار وحشت شده و برای رستم پیغام می فرستند که داد ای هوار، رستم به دادمان برس که بیچاره شدیم و تمام زندگیمان از دست رفت رستم نیز برای جلوگیری از ادامه حرکت گاو دیگ غذای خود را برداشته و به طرف گاو پرتاب می کند، اما دیگ به گاو نمی رسد و در جایی که امروزه بنام «دیگ رستم»[۲۷] مشهور است بر زمین می افتد. بعد از آن رستم قالب کفش خود را به طرف گاو می اندازد، اما آن هم به گاو اصابت نمی کند و در جایی می افتد که امروزه «کوه قالب کفش» نام دارد.سپس رستم ماری را گرفته و به طرف گاو پرتاب می کند اما مار نیز به گاو نخورده و در محلی می افتد که هم اکنون «کوه مارکشه» نام دارد.رستم که اوضاع را چنین می بیند خودش نزدیک آمده دم گاو را می گیرد و دور سرش می چرخاند که این عمل باعث تکه تکه شدن گاو می شود. و هر تکه آن جایی می افتدکه آن ناحیه به نام قسمتی از بدن گاو مشهور است اگر چه این مطالب افسانه است ولی بازگو کننده عقاید مردم در گذشته های دور است.
بخش چهارم: زبان و گویش
زبان و گویش
زبان وسیله ارتباطی شگفتآوری است که بدون کلام فهمیدن آن ممکن نیست. حفظ گویشهای زبان فارسی و جلوگیری از ورود لغات ناسنجیده به این زبان فصیح وظیفه ملی ما ایرانیان است. در تعریف آن گفتهاند: «زبان نظامی است برای ایجاد ارتباط و انتقال پیام بین انسانها و رابطه متقابل بنابر عادات و نشانههای قراردادی گویای و شنوایی».
نکاتی که لازم است در مورد زبان، لهجه و گویش بدانیم این است که هر زبانی لهجههای مختلفی دارد. زبانها در نقاط مختلف توسط افراد طبقات اجتماعی به شکلهای متفاوت تلفظ میشود. لهجه، اغلب با گویش اشتباه میشود. گروهی از مردم که به زبان مشترک سخن میگویند، جملگی در یک یا چند منطقه جغرافیایی زندگی میکنند، جامعه زبانی را شکل فارسی میدهند. بنابراین زبانی که در یک منطقه محدود جغرافیایی رایج است یعنی به وسیله یک جامعه زبانی بکار برده میشود «گویش» میگویند. بنابراین گویش را با زبان محلی میتوان مترداف دانست.
فرق آن با زبان در این است که گویش نسبت به زبان از سخنگویان کمتری برخوردار است و در منطقهای محدود بکار میرود. شاید صورت خطی و مکتوب نداشته باشد.
پیتر روچ در تعریف گویش مینویسد: «گویش در مورد گونه و شکلی از زبان بکار میرود که علاوه بر تلفظ از نظر انتخاب واژگان، کلمات، قواعد و دستور زبان و ترتیب توالی جمله با زبان اصلی متفاوت است، لهجه به شکلی از زبان گفته میشود که فقط در نحوه تلفظ با هم فرق دارند. مانند این که وقتی یک اصفهانی به گویش یک تهرانی حرف میزند میگوییم لهجه دارد.
اگر گویش به اندازهای متفاوت باشد که برای دیگر گویشوران گویشهای دیگر آن زبان قابل فهم نباشد خود زبانی مجزاست.
نمونه یی از گویش محاوره یی
شکایت مردی از د ست زنش
ای زِنِکهِ ما مِتی زی مُخِشهِ اَ دِس دادِه، عِین ِدِیونا حاجَ المُراد می موونِه. هَنطِو اَخود بی خوددُمبالِ بونهِ می گَردِهف هِ ی سِرگوسَر میگیرِه، هِنو نِگفتُتی هِنگو میگیرِه گِل لِنگو، اَی یَه دَقِه خواسَم شونامِه ور کِشم تِک تور یاشهِ وِر هَم میکِشه رِگاگِه گَردِنِشه لُک می کُنه، آعترِه می کِشه که بِیابِسبیل، میگِه اَ خِیلی بیکاری تا مونِتهِ بِکن بِل تو جوغَن بِکو قِافِش عِینِهُ بُرجِ زَرِ مار. اَ دیدِنش چِندِ شُم می شِه.مواَتِنَ سیخ میشِه، خوشگِلی یَم نِداره. رِختش مِث کِلت کِلاتِه سیا. پاچاگِش که وَر میمالِه گِلالنگِش اَ ضَربِ چِرک هَنطِو پُشتِ گُک، موواشَم همیشهِ گالوبَسه یِه. مِمونَ نمی تونِه وَرِ ووری کُنه. بُچارِم هی زِدِ تَق میکُنه. قِه مِخویشا مِنه اَصلاً مَلی نمی دِه. نِمی گِه روخونِه دُنیا هَس یا نیسَ. وَختیم توخوناشو می ری هِی کُت کِوی می کُنهِِ، تا توکُتِ هَفتُمیشونه می گرده می خوا اَهَمِه کاری سَردَر بیاره. هَنو نِشِده کِه یه چِک اِو گوشتِ هانِمیدی بار کُنه.
توگی می پزه عِینهُ زقِنو. ظرفاشَ دُرسکی نمی شوره، هَنطِو یَه پِشِنگو اِوی می زِنه اَدِورِشون می لِچون لِو تِکیجو کِه ای یَه پُِفی بِکیُنی می غَلتَ پایین. هنت پنتی یِم نِداره، گِو لِغت می له اَزیری هرَ چی کِه می خواته راش باشه. هَر چی اخودَم خوا می دَم بازَم وِل گُن مُمِلِه نی. نیمی دونم شاید کِسی سیخو سیخوش می کُنه یَه دوباری اَدِلم گُذشته، یُه مَراَناری وَر دِرَم، یَه دو ته یی بِکشَم آبَختش، وِلی چیکا کُنم هَنو چورِه وَرنِدُشتی وِلیس وِلیشِن می رِه بِ هَوا. تامَلِه هَفتِمی رِه خِبر می کُنهاومیقه دِگِه گِل بیار اُشتروُ دُرس کُن. اَ شما چِه پَنوم اِ بیوه بود کِه ما اِسوندیمِش، بی خورنی قدیِما می گَن اَ زِنِ بیوِه ی و سِگِ هار بگِریزن. هَتطواِ بی خود کِه نِگفتن، یَه چیزی سرشون می شده . مارِه بگو خود مونه انداختیم توهَچَل بدم تَنخوا مِرِش آدِندونشه بکُنم بِوَرکُنن دِگخ نمی تونم جِوِرِشه تُمل کُنم.
این زن ما مثل اینکه مخش را از دست داده است. به دیوانه ها می ماند. همینجوربی خودی دنبال بهانه می گردد. همه اش معرکه می گیرد. با اندک چیزی آشوب برپا می کند. اگر یک دقیقه بخواهم استراحت کنم، اخمهایش را به هم می کشد و رگهای گردنش را باد می اندازد و داد و فریادی به راه می اندازد که بیا و تماشا کن. می گوید اگر خیلی بیکاری شلوارت را در بیاور و بگذار توی هاون و بکوب. تروشرواست، از دیدنش بدم می آید. موبر تنم راست می شود. خوشگلی هم ندارد. ریختش مانند کتری کهنه دوده زده است. پاچه های شلوارش را که بالا می زند، پاهایش از شدت چرک مانند پشت قورباغه است. موهایش هم همیشه در هم و برهم است. مهمانداری هم بلد نیست. بچه ها را هم همیشه اذیت و آزار می کند. به قوم و خویشان من اصلاً محلی نمی گذارد.
نمی گوید زنده اند یا مرده. وقتی هم توی خانه هایشان می رویم، همه اش این طرف و آن طرف می گردد و می خواهد از همه چیز سر در بیاورد. هنوز نشده که یک قطره آبگوشت درست و حسابی بار کند. توگی[۲۸] می پزد که بسیار شور است ظرفهایش را هم درست نمی شوید. همینجور یک چکه آب می زند به دورشان و می گذارد شان لبه تکیجو[۲۹] که اگر یک فوت بکنی پایین می غلتند. بی دست و پا است. لگد می زند به زیر هر چیزی که می خواهد جلویش باشد.
هر چه تحمل می کنم، باز هم ول کن معامله نیست. نمی دانم شاید کسی تحریکش می کند! یکی دوباری نیت کرده ام که یک چوب انار بردارم و یکی دوتایی بکشم بر رویش، ولی چیکار کنم که هنوز چوب را برنداشتی صدایش بلند می شود و تا هفت محله آنطرفتر را با خبر می کند. آن وقت دیگر بیا و درستش کن. از شما چه پنهان این بیوه بود که ما گرفتیمش. بی جهت نیست که قدیمها می گویند از دست زن بیوه ئ سگ هار فرار کنید. همینطور بی خود که نگفته اند، یک چیزی سرشان می شده است. ما را بگو که خودمان را به دردسرانداختیم. دیگر از دستش به فغان آمده ام. حاضرم یکی دوتا اتاق قدیمی و خرابی که دارم در عوض مهریه اش بدهم و رهایش کنم. باور کنید دیگر نمی توانم جور و جفایش را تحمل کنم.
واژه ها و اصطلاحات محلی راور
الف
اصطلاح فارسی | آوانگاری | معنی | ||||
آتِشِ بادوم | ātešebādūm | کنایه است به افراد زرنگ و پرکار | ||||
آتِش کِردَن | āteškerdan | آتش روشن کردن | ||||
آجیدَن | ājidan | سوزن کاری کردن | ||||
آجیر | ā jir | هوشیار و زرنگ، بیدار و سرحال | ||||
آدور | ādūr | خار | ||||
آدووکدودار |