در طول دهه گذشته مطالعات نظری و تجربی فراوانی بر اهمیت نقش روابط بین سازمانی در انتقال و به اشتراکگذاری دانش در سازمان انجامشده است (برای مثال مووری و همکاران[۸۴]، ۱۹۹۶؛ سیمونین[۸۵] ۱۹۹۹؛ موتسامی وایت[۸۶]،۲۰۰۰).
با مرور کلی بر مطالعات تجربی صورت گرفته در ارتباط با دانش و روابط استراتژیک بین سازمانها، میتوان این پژوهشها را در سه گروه کلی زیر طبقهبندی نمود:
دسته اول که بر قابلیتهای درونی سازمان جهت شکلگیری و استقرار این روابط تاکید میکنند، و به معرفی عوامل اثرگذار بر موفقیت آنها میپردازند.
دسته دوم که با مد نظر قرار دادن فرایند انتقال دانش به دنبال یافتن چیستی و چگونگی تبادل دانش میان سازمانها حین استقرار روابط استراتژیک هستندو دسته سوم که با نگاهی تکاملی نسبت شکلگیری روابط میان سازمانها، درصدد معرفی شرایط لازم جهت استحکام و تقویت اینگونه روابط با گذر زمان هستند. انتقال دانش و افزایش قابلیتها اصلیترین انگیزه سازمان جهت تشکیل ائتلافها و مشارکتهای استراتژیک عنوان شده است در طول دهه گذشته تحقیقات تجربی فراوانی به بررسی فرایند انتقال و به اشتراکگذاری دانش پرداختهاند (خانا و همکاران، ۱۹۹۸؛ مووری و همکاران، ۱۹۹۶) مرور تحقیقات انجامشده نشان میدهد، اکثر این مطالعات با بهره گرفتن از رویکرد یادگیری سازمانی این نوع یادگیری را فرایند بومیسازی گسترش و بهکارگیری دانش حاصل از برقراری روابط بین سازمانی معرفی کردهاند.
توجه به این نوع دانش و یادگیری با گسترش نظریات مربوط به شبکههای سازمانی بیشتر شد، که برای مثال میتوان به یافتههای تسانگ[۸۷] (۲۰۰۲) در رابطه بااهمیت شکلگیری روابط بین سازمانی در ایجاد کانالهایی جهت دسترسی به دانش مورد نیاز سازمان اشاره کرد.
در پژوهشی که در سال ۲۰۰۶ توسط گومز[۸۸] و همکاران انجام شد موضوع انتقال دانش تکنولوژیک بین شرکای استراتژیک به صورت تجربی مورد بررسی قرار گرفت، نتایج مطالعات نشان داد میزان و گستردگی روابط فیمابین (که به صورت تعداد ارجاعات سازمان مورد بررسی به حق امتیاز و اختراعات به ثبت رسیده شریک تجاری، عملیاتی شده بود) به طور مثبتی بر جریان دانش بین آنها اثرگذار است.
کومار[۸۹] و همکاران در سال ۲۰۱۰ با ارائه مدل جامعی نشان دادند که چگونه همکاری با شرکتهای چندملیتی منجر به انتقال دانش به درون سازمانهای کوچکتر میگردد، آنها با بررسی روابط میان شرکتهای خودروسازی هندوستان با شرکتهای بزرگ چندملیتی به طبقهبندی انواع دانش پرداختند که عبارت بودند از (۱) دانش مربوط به محصولات (۲) دانش مربوط به مسائل فنی (۳) دانش مربوط به فرایند تولید (۴) دانش در زمینه بازاریابی (۵) مسائل مربوط به نیروی انسانی از قبیل آموزش و غیره (۶) مسائل مالی (۷) دانش در زمینه تهیه و خرید مواد.
بنا بر نتایج به دست آمده آنها، روابط بین سازمانی اصلیترین عامل انتقال دانش از شرکتهای چندملیتی به درون شرکتهای تولیدی و موثر بر نوآوری و بهبود عملکرد آنها معرفیشده بود، همچنین به اعتقاد این دو شرکتهای چندملیتی جهت خلق دانش به واحدها و سرمایهگذاری عمده در بخش تحقیق و توسعه خود متکی هستند حال آنکه چنین امکانی برای سازمانهای کوچکتر وجود نداشته لذا آنها دانش مورد نیاز خود را از طریق همکاری با این شرکتها به دست میآورند.
در پژوهشی دیگر توسط جی فنگ[۹۰] در سال ۲۰۱۱، کسب دانش از طریق روابط استراتژیک به عنوان عاملی در جهت کمک به سازمان در رقابت با رقبای خود معرفی شد، در این پژوهش ۱۱۸ مورد ثبتشده مشارکت و همکاری در صنایع بیوتکنولوژی مورد برسی قرار گرفت، نتایج نشان میداد پیوستگی و انسجام شبکه ائتلافی سازمان عاملی اثرگذار در کمک به سازمان به هنگام ورود به بازارهای بینالمللی و کسب مزیت رقابتی است.
علاوه بر مطالعات فراوانی که در ارتباط با دلایل شکلگیری ائتلافها و انگیزه سازمان جهت
مدل کومار و همکاران، ۲۰۱۰
منبع کومار و همکاران، ۲۰۱۰
همکاریهای استراتژیک با سایر سازمانها انجامشده بود، گروه دیگری از محققین با مطرح نمودن فرضیه تکاملی بودن ماهیت مشارکتهای راهبردی نشان دادند چگونه گذر زمان و یادگیری به مرور منجر به آشنایی سازمان با ابعاد مختلفی نظیر مهارتها، شرایط متقابل محیطی، فرایندها و اهداف مشترک میان طرفین شده و از این طریق دستاوردهای همکاریهای دوجانبه را بهبود میبخشد.در همین راستا دوز[۹۱] در سال ۱۹۹۶ در یک مطالعه موردی دو مورد ائتلاف شکلگرفته را مورد مطالعه قرارداد. موفق به کشف مدلی گردید که چگونگی تکامل فرایند همکاری دو جانبه را توضیح میداد وی این مدل را چرخه تکامل نام نهاد.
مطابق این مدل، احراز شرایطی نظیر تعریف دقیق فعالیتها، شناسایی رویهها و شیوههای متعارف طرف مقابل و نیز تعیین سطح انتظارات و اهداف متقابل، به یادگیری در مواردی نظیر مهارتها، فرایندها و فعالیتها می انجامد.
چرخه تکاملی دوز، ۱۹۹۶
منبع دوز، ۱۹۹۶
در پژوهش مشابه دیگر که در سال ۲۰۰۴ توسط میر[۹۲] انجام گرفت، شواهدی به دست آمد که یادگیری نحوه همکاری سازمانها با یکدیگر را فرایندی تکاملی و در گذر زمان معرفی مینمود. میر
با بررسی قراردادهای منعقدشده میان شرکتهای تولیدکننده سختافزار و طراحی کننده نرمافزارهای رایانهای به این نتیجه رسید که ساختار این قراردادها با گذشت زمان دستخوش تغییر میشوند او اصلیترین علت این تغییرات را آشنایی طرفین با نحوه همکاریهای دو جانبه با یکدیگر بیان نمود. وی همچنین بر تدریجی بودن این فرایند تاکید کرد.
در سال ۲۰۰۵ هیبرت و هاکسام[۹۳]، در پژوهش خود ضمن طبقهبندی انواع یادگیری در همکاریهای بین سازمانی، گونه جدیدی از این نوع یادگیریها را شناسایی و آن را یادگیری اشتراکی داخلی[۹۴] نام نهادند، این یادگیری که به صورت کاملاً غیررسمی نمود مییابد به یادگیری به اقتضای شرایط محیطی مربوط میشود و موارد متعدی از قبیل یادگیری زبان، فرهنگ، سنتها، قابلیتهای متمایز و نیز آشنایی با نقاط ضعف و قوت و شیوههای تصمیمگیری و نیز اهداف و انگیزههای شریک تجاری حین استقرار همکاریهای بین سازمانی را شامل میشود.
اگرچه یافتههای تجربی در مورد اثرات بهبود و تکامل همکاریهای بین سازمانی در گذر زمان، بسیار محدود است با این وجود از مجموع نتایج به دست آمده میتوان چنین برداشت کرد که یادگیری در مورد نحوه همکاری باهم پیمانان و شرکای استراتژیک، سازمان را وادار به بازبینی اهداف و انتظارات متقابل کرده و منجر به استقرار مکانیزم های جدیدی جهت تسهیل تبادل دانش میان هم پیمانان استراتژیک میگردد (لی[۹۵] و همکاران،۱۹۹۷).
همچنین نتایج مشابهی در ارتباط با ضرورت یادگیری نحوه همکاری با سایر شرکا در اجرای پروژهها انتظار می رود. ماهیت موقتی بودن پروژه که تهدیدی برای تعهد شرکا در بهبود همکاری دوجانبه تلقی گشته و نهایتاً به تمرکز سازمان بر دستاوردهای کوتاه مدت منجر گردد و نیز تفکیک و تقسیم فعالیتها حین اجرای پروژه، یادگیری و انتقال دانش در بستر مدیریت پروژه را به امری مخاطرهآمیز بدل نموده است لذا چنین انتظار می رود که یادگیری نحوه تعامل با شرکا در هنگام اجرای پروژه از چنین مخاطراتی بکاهد (لئوفکنز و نوردرهاون[۹۶]،۲۰۱۱).
مرور نتایج تحقیقات انجامشده همچنین نشان میدهد عوامل متعددی تحت عنوان قابلیتهای سازمان جهت بهبود روابط با شرکا شناساییشده و از زوایای مختلف به این موضوع پرداخته شده است. در این ارتباط میتوان گفت استراتژیک سازمان با شرکا مورد تاکید فراوان قرار گرفته است، اناد و خانا[۹۷] در سال ۲۰۰۰ با مطالعه بیش عامل تجربه، به عنوان مهمترین فاکتور در موفقیت شکلگیری و ثمر بخشی روابط از ۲۰۰۰ مورد مختلف از شراکتهای راهبردی نشان دادند که یادگیری و کسب تجربه حین استقرار روابط استراتژیک بین سازمانها به خلق ارزش برای سازمان منتهی خواهد شد.
پس از آن کیل در سال ۲۰۰۲ در مقالهای به بررسی نقش تواناییهای سازمان در شکلگیری و مدیریت روابط ائتلافی پرداخت؛ وی با این پیشفرض که تجربه قبلی سازمان مهمترین عامل در موفقیت روابط آن با سایر سازمانهاست، دانش و توانایی سازمان در مدیریت، شکلدهی و حفظ روابط استراتژیک را قابلیتهای ائتلافی[۹۸] سازمان نام نهاد و نشان داد که تجربه گذشته سازمان تأثیر قابلتوجهی در موفقیت مشارکتهای تجاری دارد.
اما همچنان موضوع دیگری حل نشده باقی مانده بود، پرسش این بود که سازمان به چه طریقی میتواند توانایی خود در مدیریت روابط خود با سازمانهای دیگر را ارتقا بخشد؟ مطالعه موارد متعدد شکلگیری ائتلافهای استراتژیک حاکی از نقش مثبت تجربیات گذشته در ارتقا قابلیتهای ائتلافی سازمان داشت نتایج همچنین نشان میداد برخی سازمانها نحوه شکلدهی و مدیریت مشارکتهای راهبردی را بهتر از سایرین آموختهاند اما اینکه تجربه چگونه میتواند به بهبود و ارتقا قابلیتهای ائتلافی سازمان منجر شود همچنان در پردهای از ابهام قرار داشت، تا اینکه کیل دریافت وجود واحدی مجزا در سازمان جهت مدیریت ائتلاف که وظیفه هماهنگی کلیه امور مربوط به آن را داشته باشد عمدهترین دلیل برتری سازمان در ارتقا قابلیتهای راهبردی در مقایسه با سایرین است (کیل و همکاران،۲۰۰۲). در همین ارتباط مطالعات مشابهی صورت گرفت و نتایج قابلتوجهی حاصل شد برای مثال درالانس[۹۹] و دیگران در سال ۲۰۰۳ با ارزیابی ۴۶ سازمان به این نتیجه رسیدند که میزان و عمق روابط خارجی سازمان به طور مثبتی بر توانایی سازمان در مدیریت این روابط اثرگذار است آنها سه فاکتور اصلی در ارتقا قابلیتهای ائتلافی سازمان را شناسایی نمودند که عبارتاند از (۱) آموزش (۲) به خدمت گیری سیستم ارزیابی عملکرد روابط (۳) استفاده از متخصصین.
میتوان انتظار داشت که قابلیتهای ائتلافی از جنبههای مختلف به بهبود عملکرد سازمان در روابط باهم پیمانان خود منجر گردد. قابلیتهای ائتلافی دانش سازمان در ارتباط با مدیریت هم پیمانان خود گسترش داده و از این طریق به ارتقا دستاوردهای ائتلافی منجر میگردد. (برای مثال درالانس و همکاران، ۲۰۰۳؛ شرینر[۱۰۰] و همکاران، ۲۰۰۹) و ازآنجا که کسب دانش از مهمترین اهداف شکلگیری ائتلافهای استراتژیک عنوان شده است ، میتوان چنین نتیجهگیری کرد که دانش سازمان در ارتباط با مدیریت شرکتهای راهبردی به گسترش میزان کسب دانش از این طریق منجر گردد.
همچنین تأثیر مشابهی بر دانش در ارتباط با نحوه همکاری باهم پیمانان استراتژیک پیشبینی میشود، تجربه افراد سازمان در برقراری روابط بین سازمانی به آنها کمک میکند تا عکسالعمل سریع تر و مناسب تری به اقتضائات پیشبینینشده در مشارکتهای جاری با سازمانهای دیگر داشته باشند (آناد و خانا، ۲۰۰۰).
بنا بر نتایج تحقیق امدن[۱۰۱] و همکارانش در سال ۲۰۰۵، تجربه گذشته سازمان در تشکیل ائتلاف و همکاری با سایر سازمانها عامل مهمی در تقویت روابط و ارتقا دستاوردهای شراکتهای راهبردی معرفی گردید. در این تحقیق عواملی چون تفاوتهای فرهنگی و تنوع در ساختارهای ذهنی و شیوههای تصمیمگیری از جمله عوامل کاهش موفقیت شراکتهای راهبردی عنوان شد. نتایج مطالعه بر روی بیش از ۱۸۰۰ سازمان تولیدی و خدماتی در نقاط مختلف دنیا نقش تجربه در برقراری روابط استراتژیک را در موفقیت و تقویت این روابط تأیید مینمود.
مدل امدن و همکاران، ۲۰۰۵
منبع امدن و همکاران، ۲۰۰۵
اسپیلاردو همکاران (۲۰۱۱) در مطالعه خود بر روی بیش از ۲۰۰ کارخانه تولیدکننده مواد غذایی به بررسی رابطه میان تولیدکنندگان و توزیعکنندگان پرداختند نتایج این تحقیق وجود رابطه مثبت میان قابلیتهای ائتلافی سازمان و توانایی آن در بهبود و گسترش روابط باهم پیمانان را مورد تأیید قرارداد. در مورد نقش یادگیری بر نوآوری در سازمان نیز مطالعات جامعی صورت گرفته است. همانگونه که پیشتر اشاره شد نوآوری خلق و بهکارگیری ایدههای نوین در اجرای فرایندها و محصولات جدید است، از این رو، اکتساب و بهکارگیری دانش نقش موثری در نوآوری ایفا میکند (برای مثال آرگوت[۱۰۲] و همکاران ۲۰۰۴ ). یافتههای کامینسکی[۱۰۳] و همکاران در سال ۲۰۰۸ نیز نقش مثبت دانش حاصل از همکاریهای بین سازمانی بر موفقیت نوآوری در سازمان را تأیید نمود. در مقالهای تحت عنوان «نوآوری-یادگیری سازمانی و عملکرد» به بررسی رابطه میان این سه متغیر پرداخته شده است، در این مقاله کسب دانش یکی از ابعاد یادگیری سازمانی معرفیشده و محققین با بررسی ۴۵۱ بنگاه تولیدی و خدماتی در اسپانیا نقش مثبت دانش کسبشده از محیط خارج سازمان را بر نوآوری نشان دادند (جیمنز والی[۱۰۴]، ۲۰۱۰).در پژوهشی دیگر، کومار و همکاران در سال ۲۰۱۱ با بیان این مطلب که شرکتهای بینالمللی نقش مهم و غیرقابل انکاری در انتقال دانش به سازمانهای کوچکتر دارند و این طریق نقش غیرقابل انکاری در اقتصاد کشورهای در حال توسعهایفا میکنند، موفق به کشف رابطه مثبتی میان حجم همکاریهای دوجانبه با شرکتهای بزرگ بینالمللی (TNCs) و نوآوری در شرکتهای کوچک و متوسط (SMEs) هندوستان شدند.
به علاوه همان طور که اشاره شد، تطبیق و سازش میان شرکا که به مرور زمان ایجاد میگردد و اسپیلاردو (۲۰۱۱) از آن تحت عنوان یادگیری نحوه همکاری باهم پیمانان استراتژیک یاد میکند، نقش موثری در بهبود دستاوردهای ائتلافهای استراتژیک و تسهیل انتقال دانش به درون سازمان ایفا کرده و از این طریق منجر به گسترش نو آوری در سازمان میگردد.
نوآوری به سازمان در جهت غلبه بر تلاطم محیطی و عدم قطعیتها کمک کرده و از این طریق منجر به بهبود عملکرد سازمان میشود (بیکر و سینکیولا[۱۰۵]،۲۰۰۲؛ جی منز والی، ۲۰۱۱).
شواهد تجربی فراوان، وجود رابطه مثبت میان نوآوری و عملکرد راتایید میکند (برای مثال رابرتز[۱۰۶]،۱۹۹۹؛ تورنیل[۱۰۷]، ۲۰۰۶؛ جی منز و همکاران،۲۰۱۱؛ کومار و همکاران، ۲۰۱۱) ؛ البته کلیه مطالعات صورت گرفته در رابطه با رابطه نوآوری و عملکرد سازمان وجود رابطه مثبت میان این دو متغیر را تأیید نمیکند، به عنوان مثال رایت[۱۰۸] و همکاران (۲۰۰۵) با بررسی نمونهای از کسبوکارهای کوچک دریافتند که نوآوری در محصول در محیطهای غیر پیچیده، تأثیری بر عملکرد سازمان ندارد اما با افزایش پیچیدگیهای محیطی تأثیر مثبت آن بر عملکرد سازمان آشکار میشود. منصوری و لاو[۱۰۹] در سال ۲۰۰۸ با مطالعه نمونهای از کسبوکارهای فعال در امریکا دریافتند نوآوری در خدمات اگرچه بر رشد سازمان تأثیر مثبت دارد اما بر بهره وری سازمان بیتأثیر است.
در همین رابطه روزنباخ[۱۱۰] و همکاران در یک فرا تحلیل به بررسی ارتباط میان نوآوری و عملکرد در سازمانهای کوچک و متوسط پرداختند، نتیجه نشان میداد تأثیر مثبت نوآوری تحت تأثیر عوامل متعددی نظیر فرهنگ، سن سازمان و گونههای مختلف نوآوری است. در حقیقت این عوامل رابطه بین نوآوری و عملکرد سازمان را تعدیل میکنند.
با وجود آنکه رابطه میان نوآوری و عملکرد سازمان در مطالعات متعددی مورد بررسی قرار گرفته است، در مورد تأثیر نوآوری بر عملکرد پروژههای سازمان شواهد تجربی اندکی در دسترس است، از معدود شواهد تجربی که در ارتباط با نقش مثبت نوآوری در اجرای پروژه بر عملکرد آن یافت میشود، میتوان به تحقیق کیسی[۱۱۱] (۲۰۱۰) اشاره نمود، وی با بررسی پروژههای انجامشده در صنعت راه و ساختمان موفق به اثبات وجود رابطه مثبت میان نوآوری و عملکرد پروژه شد.
عمر سازمان
فرهنگ سازمانی
عملکرد سازمان
نوآوری
تفاوت بین گونههای مختلف نوآوری
مدل روزنباخ و همکاران، ۲۰۱۱
منبع روزنباخ و همکاران، ۲۰۱۱
با مرور ادبیات و تحقیقات گذشته در حوزه مدیریت پروژه، میتوان شاخصهای متعددی جهت سنجش عملکرد پروژه شناسایی کرد. با این وجود، استفاده از برنامه زمانبندی پروژه درمیان سایر این سنجهها کاربرد بیشتری در پژوهشهای گذشته دارد. البته به دلیل در نظر نگرفتن برخی از تفاوتها ویژگیهای پروژهها در صورت استفاده از این شاخص به عنوان تنها شاخص عملکرد پروژه، در مواردی ممکن است به نادیده گرفتن سایر عوامل موثر بر عملکرد منجر شود (کائو هافمن،[۱۱۲] ۲۰۱۱).
با علم وجود چنین نقیصهای، برخی دیگر از محققان نظیر باکارینی[۱۱۳] ۱۹۹۹؛ بانرمن[۱۱۴] ۲۰۰۸، شن هار و همکاران[۱۱۵] (۲۰۰۱)، ابعاد مختلفی را جهت سنجش عملکرد پروژه مورد بررسی قراردادند که از بین آنها میتوان به مواردی نظیر هزینه، عملکرد فنی و رضایت کارفرما اشاره کرد.
در مورد نقش متفاوت دانش آشکار و ضمنی در فرایند انتقال دانش و عملکرد سازمان شواهد تجربی اندکی وجود دارد (قربانی زاده و خالقی نیا، ۱۳۸۸).
تفاوت میان این دو گونه دانش غالباً از سوی محققین مورد غفلت واقعشده و یا اینکه نقش آنها به طور مجزا مورد بررسی قرار گرفته است (مارتین و سالمون[۱۱۶]،۲۰۰۳؛ سابرامانیان[۱۱۷]،۲۰۰۱)، سایمونین[۱۱۸] (۱۹۹۹) با مطالعه بر روی نمونهای متشکل از ۱۴۷ سازمان گوناگون دریافت که صراحت و آشکار بودن دانش در کنار عواملی چون تجربیات همکاریهای قبلی و اختلافات فرهنگی از مهمترین عوامل اثرگذار بر موفقیتآمیز بودن جریان دانش در سازمان هنگام استقرار روابط بین سازمانی است.
هاناراج[۱۱۹] و همکاران در سال ۲۰۰۴ در پژوهشی تأثیر متفاوت این دو گونه دانش را بر عملکرد سرمایهگذاریهای مشترک[۱۲۰] مورد مطالعه قراردادند، یافتههای این پژوهش که بر روی بیش از ۱۰۰ سرمایهگذاری مشترک انجامشده بود بر وجود رابطه مثبت میان دانش صریح و عملکرد تاکید داشت که با نظریههای موجود ویژگیهای اینگونه دانش اعم از شفافیت و سهولت در انتقال آن مطابقت داشت؛ با این وجود در مورد رابطه میان دانش ضمنی و عملکرد نتیجه دیگری حاصل شد، یافتههای این پژوهش نشان میداد بر خلاف برخی از محققین نظیر سابرامانیان (۲۰۰۱) که چنین رابطهای را مثبت قلمداد کرده و دانش ضمنی را عاملی در جهت ارتقا قابلیتهای سازمان معرفی نموده بودند، رابطه مثبتی میان دانش ضمنی و بهبود عملکرد وجود ندارد. در توجیه این موضوع دلایلی همچون ضرورت تطبیق دانش ضمنی میان سازمانهای درگیر و نیز بروز خطاهای سهوی هنگام انتقال اینگونه دانش از سوی محققین عنوان گردید.
مدل هاناراچ و همکاران، ۲۰۰۴