در سال ۳۱۹ ه. ق زکرى خراسانى به اردوگاه سلیمان بن ابو سعید جنابى رسید، و چنان از راه حیله و نیرنگ وارد شد که او را پرستش کردند و آنها را به کارهایی مثل روا داشتن محارم، و اینکه مرد خون برادر و فرزند و خویشاوندان خویشتن و دیگران را بریزد، وادار نمود. علت راه یافتن زکرى به نزد قرمطیان آن بود که وقتى آنها در سواد کوفه پراکنده شدند به قصر ابن هبیره رسیدند، و گروهى از مردم را اسیر گرفتند. قرمطیان کسانى را که به اسیرى مىگرفتند بنده خویش مىکردند. جنابى بر هر دسته از اسیران سر دستهاى داشت، این زکرى جزو کسان دیگر اسیر شد. یکى از سر دستگان که سالار اسیران بود مالک وى شد و چون خواست او را به خدمت بگیرد، گردن فرازى کرد و سخنان ناخوشایند به او گفت. وقتى قدرت کلام و جرأت زکرى را دید از وى بیمناک شد، و خبر به سلیمان جنابى رسید که همان دم زکرى را احضار کرد و با وى خلوت کرد؛ و سخنش را شنید و به او دل بست؛ و مطیع وى شد و به یاران خویش دستور داد که مطیع وى شوند؛ و از دستورش پیروى کنند؛ و وى را درقبهاى نهاد و از مردم پنهان نمود. خبر زکرى قرمطیان را مشغول داشت، وى را بردند و به ولایت خویش بازگشتند و چنان معتقد بودند که وى غیب مىداند و از آنچه در دلها و خاطرشان هست خبر دارد، و زکرى علت هلاک و نابودیشان شد.[۳۹۶]
بازپرسى ابن فرات از على بن عیسى:
چون ابن فرات گزارش پیوند على بن عیسى با قرمطیان را به مقتدر داد، مقتدر به وى دستور داد، او را براى بازپرسى و رو به رو کردن با قرمطیان بیرون آورند. یکی از موارد بازپرسی، درباره پیشکشها و جنگ افزار که براى قرمطیان فرستاده بود، و نامهها که داد و ستد کرده و دیدارها که با آنان داشته است بود. او در پاسخ گفت من با ایشان نرمش مىنمودم تا ایشان را به فرمانبرى وادار کنم و از چپاول حاجیان و یورش بر بخشهاى کوفه و بصره باز دارم. در مدت حکومت من دو بار این کار رخ داد، و ایشان شمارى از اسیران مسلمان را آزاد کردند. ابن فرات گفت چه گناهی بزرگتر از اینکه تو به مسلمانى ابو سعید جنابى و یارانش گواهى دهى و با ایشان که منکر قرآن و پیامبرى پیامبر (ص) اند، عمان را ویران کرده، مردمش را کشته و اسیر کردهاند، نامهها داد و ستد کنى ولى ماهیانه دروازه بانان بصره را به تاخیر اندازى تا پراکنده شوند و قرمطیان به آنجا وارد شوند و مردمش را بکشند. او نیز در پاسخ استدلالها آورد که گفتن آن به درازا مىکشد.[۳۹۷]
جانشینان ابوطاهر:
در سال ۳۳۲ ه. ق ابو طاهر پس از سى و یک سال حکومت مرد. او ده فرزند داشت که بزرگترینشان شاپور نام داشت، ولى برادر بزرگش احمد بن الحسن به جاى او نشست. پارهاى از عقدانیه علیه او برخاستند و خواستار امارت شاپور پسر ابو طاهر شدند، و با القائم ابو القاسم در این باب مکاتبه کردند. پاسخ به ولایت احمد آمد و فرمان داده شد، که شاپور ولیعهد احمد باشد. احمد بر سریر امارت قرمطیان بحرین قرار گرفت و او را ابو منصور لقب نهادند. ابو منصور بود که حجر الاسود را به مکانش باز گردانید. شاپور بر عم خود ابو منصور شورید، و او را به پایمردى برادرانش گرفت و در بند کرد. این واقعه در سال ۳۵۸ ه. ق اتفاق افتاد. ولى برادران ابو منصور بر شاپور و برادرانش عصیان کردند و ابو منصور را از زندان بیرون آوردند. در این حوادث شاپور کشته شد و برادران و پیروانش به جزیره اوال تبعید شدند، سپس ابو منصور در سال ۳۵۹ ه. ق هلاک شد، و گویند پیروان شاپور او را زهر دادند.
پس از او پسرش ابو على حسن بن احمد به حکومت رسید و اعصم یا اغنم لقب یافت. مدت حکومت او دیر در کشید و در زمان او وقایع مهم اتفاق افتاد. اعصم جمع کثیرى از فرزندان ابو طاهر را تبعید کرد. گویند قریب به سیصد تن از آنها در جزیره اوال گرد آمده بودند. اعصم خود به حج رفت و متعرض حاجیان نشد و از خطبه به نام المطیع للّه عباسى ناخشنود نبود.[۳۹۸]
برگرداندن حجر الاسود:
در ۳۳۹ه. ق[۳۹۹] قرمطیان حجر الاسود را که بیست سال[۴۰۰] بود که برده بودند، بىموجبى صریح برگرداندند.[۴۰۱] و بر ستون هفتم، در مسجد کوفه بستند و گفتند به فرمان برده بودیم، و هم بر آن فرمان باز آوردیم. از امیر المؤمنین على کرم اللّه وجهه مرویست: «کانى انظر الى الشارى و قد حمل الحجر الاسود من مکه و علقه من هذه الاسطوانه و اشار الى الاسطوانه السابعه ینصبه رجل اسمه رحمه.» چون قرمطیان آن را بر ستون مسجد کوفه بستند، بر اول و دوم و سیوم تا هفتم قرار نمىگرفت و سخن امیر المؤمنین على رضى اللّه عنه در این معنى ظاهر شد، پس مطیع خلیفه فرستاد و حجر الاسود را به سى هزار دینار زر سرخ خرید. به وقت تسلیم، ابو طاهر بن ابو سعید بن جنابى قرمطى[۴۰۲] با اعیان کوفه گفت گواه باشید که حجر الاسود تسلیم مىکنم، و آنها گفتند گواهیم. گفت شما از چه طریقی می فهمید که این سنگ حجر الاسود است. در این زمان ابن علیم محدث حاضر بود، و گفت از رسول مرویست: « ان حجر الاسود یحشر یوم القیامه و له عینان ینظر بهما و لسان یتکلم به یشهد لکل من قبله و انه حجر یطأ، على الماء و لا یسخن من النار اذا اوقد علیه». ابو طاهر بر این سخن افسوس کرد و در حال آب و آتش خواست و بیازمود، و همان گونه بود. گفت کار دین اسلام به نقل ناقلان معتمد درست است، و در آن فترتى نمىتوان انداخت. مسلمانان حجر الاسود را از او گرفتند، و باز به مکه بردند و از عجایب حالات، به وقت آنکه قرمطیان آن را از مکه مىبردند، چهل شتر فربه در زیر آن سقط شدند و چون مسلمانان به مکه مىآوردند، یک اشتر لاغر آن را به مکه رسانید و در زیر بار آن فربه شد.[۴۰۳]
درسال۳۵۱ ه. ق سعید بن ابو سعید جنّابى قرمطى در هجر وفات یافت و برادر او، ابو یعقوب یوسف بن ابو سعید جنّابى، به جاى او بر سریر حکومت آن دیار نشست.[۴۰۴]
در سال۳۵۶ ه. ق حسن بن احمد بن ابو سعید جنّابى، امیر قرامطه، که از هجر بیرون آمده بود تمامى ولایت شام را مسخّر ساخت، که از قبل المعزّ لدّین اللّه علوى ولایت دمشق را گرفته بود و به ضرب دست والى آن ولایت را بیرون کرده، تا به مصر رفت و چند ماه مصر را در محاصره داشت، سپس فوت کرد. در این سال نیز ابو یعقوب یوسف بن حسن جنّابى، که صاحب هجر بود، فوت شد. بعد از وى شش نفر از قوم وى که آنها را به اصطلاح «قرامطه سادات» می گفتند، به اتّفاق یکدیگر به تدبیر امور و ضبط ولایات به نوعى پرداختند، که مدتهاى مدید هیچ قصور و فتور در ولایت ایشان ظاهر نشد.[۴۰۵] اعقاب ابوسعید تا سال ۳۶۷ ه. ق حکومت می کردند.[۴۰۶] که در اینجا مجال بحث بیشتر در مورد آنها نیست.
انقراض قرمطیان:
دولت قرمطیان تا اواخر قرن پنجم/ یازدهم تداوم یافت و در آن زمان عملیات مشترک سپاهیان سلجوقى- عباسى از عراق با همکارى رئیس یک قبیله بدوى عرب، که مؤسس سلسله بعدى عیونى در شرق عربستان شد، به موجودیت مستقل آن خاتمه داد. بازمانده قرمطیان احتمال دارد که بعد از آن به فاطمیان پیوسته باشند، اما اعقاب ابو سعید که سید یا بو سیدى خوانده مىشدند تا چندین قرن بعد هنوز در الاحسا وجود داشتند.
با اینهمه کیش اسماعیلى مدتهاست که از عربستان شرقى رخت بربسته است، اما ممکن است میراث دورى، در وجود بالفعل جوامع مهم شیعه دوازده امامى در داخل عربستان سعودى جدید، قطر و بحرین به جاى گذاشته باشد. از نیمه دوم قرن چهارم/ دهم سکههایى از قرمطیان در دست است، اما به نظر مىآید که این سکهها را حکمرانان و فرماندهان آنها در مرزهاى فلسطین و شام ضرب کردهاند نه در الاحساء.[۴۰۷]
صفاریان در ارّجان:
یکی دیگر از حکومت هایی که در این زمان در قلمرو اسلامی شکل گرفت صفاریان بود. این حکومت که به طریق استیلا بر برخی از نواحی قلمرو بنی عباس تسلط پیدا کرد، مدت ها درگیر نبرد های شدید و خونین با خلفای بنی عباس بوده است و در این میان برخی از این نبرد ها و درگیری ها به نواحی کورۀ ارّجان کشیده شد. می توان گفت که این کوره نیز برای امیران صفاری اهمیت خاص خود را داشت. ما دراینجا به شرح برخی از حوادثی که امیران صفاری در ارّجان ایجاد نمودند خواهیم پرداخت.
یعقوب لیث:
یعقوب بن اللیث بن معدل مردى مجهول از ده قرنین در سیستان بود. پس از آنکه به شهر آمد به حرفه رویگری پرداخت. یکی از دلایل رشد رویگر زاده سیستانی جوانمردی او بود، همچنین او مردی هشیار بود که در هر شغلی از از میان همطرازان خود پیشرو بود و او را حرمت بسیار می کردند. او پس از شغل رویگری به عیاری پرداخت و پس از دریافت مقام سرهنگی به امیری رسید. او نخست از جانب نصر بن صالح، سرهنگی بست را به دست آورد.[۴۰۸]
در روزگار المتوکل على اللَّه کار صالح بن نصر در بست رونق یافت و او خود را به سلاح و سپاه تجهیز نمود. در این میان یکی از دلایل اصلی قوّت سپاه او از یعقوب بن اللّیث و عیّاران[۴۰۹] سیستان بود، و این یکی از مراحل ابتدائی قدرت گیری یعقوب لیث می باشد.[۴۱۰] یعقوب سیستان و بست را گرفت، همچنین او در نبردی با رتبیل او را شکست داد و رخود[۴۱۱] گرفت، سپس غزنین و زابلستان را گرفت، همچنین بلخ، بامیان، کابل، بست، هرات و غیره را تصرف نمود.[۴۱۲] ناصر خسرو قبادیانی در سفرنامه خود هنگام رسیدن به شهر مهروبان می گوید: «در مسجد آدینه مهروبان[۴۱۳] بر منبر نام یعقوب لیث را دیدم نوشته. پرسیدم از یکی که: حال چگونه بوده است؟ گفت که یعقوب لیث تا این شهر را گرفته بود و لیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آن قوت نبوده است». و از اینجا می توان به صلابت یعقوب لیث در مهروبان و همچنین اقدامات مذهبی او در این شهر، که از توابع ارّجان بود پی برد.
صاحب تاریخ یزد در کتاب خود می آورد که پس از خروج یعقوب لیث و آمدن او از خراسان به سجستان، او موفق شد از راه بیابان وارد کرمان شود و پس از دستگیری والی کرمان، طرق بن مغلس، آنجا را تسخیر نماید و پس از آن شهرهای یزد، اصفهان، شیراز و اهواز را به انقیاد خود در آورد. بنابراین خلیفه از بغداد لشکری برای جنگ با او فرستاد اما لشکر خلیفه منهزم شدند و به بغداد بازگشتند و او اموال بسیاری را به دست آورد. پس از مرگ او خلیفه برادرش عمرو بن لیث را به جای او به امارت انتخاب نمود، و عمرو لیث پس از آنکه اموال بسیاری را برای خلیفه فرستاد، اموال بسیاری از مردم یزد تصرف نمود و به عنوان والی خلیفه در یزد بر سریر امارت تکیه داد.[۴۱۴]
جنگ های عمرولیث با الموفق:
موفق عمرو بن لیث را بعد از مرگ برادرش یعقوب امارت خراسان، اصفهان، سجستان، سند و کرمان داد، و نیز امور شرطه بغداد را نیز به او واگذاشت.[۴۱۵] خلیفه در سال ۲۷۱ ه. ق عمرولیث را از همه قلمرویش عزل کرد. او این فرمان را برای حاجیان خراسان که از حج باز می گشتند و نزد او رفته بودند خواند، و محمد بن طاهر را عمارت خراسان داد، و دستور داد تا عمرو را بر منابر لعنت کنند، آنگاه صاعد بن مخلد را به جنگ عمرو به فارس فرستاد. محمد بن طاهر رافه بن هرثمه را به جای خود در خراسان نهاد. معتمد همچنین به احمد بن عبد العزیز بن ابی دلف نوشت که بر سر عمرو لشکر کشد. بنابراین او نیز لشکری فرستاد. سپاه خلیفه از سواره و پیاده صدو پنجاه هزار نفر بود عمرو منهزم و سردارش درهمی مجروح شد، و از اعیان سپاه او صد تن کشته شدند و سه هزار تن به اسارت افتادند. جمعی نیز امان خواستند و از لشکرگاه عمرو اموالی بی حساب به غارت بردند.[۴۱۶] موفق در سال ۲۷۴ه. ق برای نبرد با عمرو عازم فارس شد و عمرو پسرش محمد را با سپاهی به ارّجان فرستاد و بر مقدمه ابوطلحه پسر شرکب را، و عباس بن اسحاق را به سیراف روان نمود.[۴۱۷] ابوطلحه از موفق امان خواست و تسلیم گردید و این امر در کار عمرو اختلال شدیدی پدید آورد. بنابراین به کرمان بازگشت از آن سوی موفق در کار ابوطلحه به شک افتاد و در نزدیکی شیراز او را گرفت، و هر چه داشت از او گرفت و به پسرش ابوالعباس معتضد داد و خود به دنبال عمرو حرکت کرد.[۴۱۸] عمرو از کرمان به سمت سجستان حرکت کرد که در این بین پسرش محمد در کویر از بین رفت. موفق همچنان از پی عمرو رفت ولی نتوانست به کرمان و سیستان در آید، و چون بر عمرو دست نیافت به بغداد بازگشت.[۴۱۹] عمرو بن اللیث از برادر خود علی بن اللیث بیمناک شد و او را در کرمان حبس کرد و پسرش معدل را نیز با او زندانی نمود، اما آنها از زندان گریختند و به رافع بن اللیث، به هنگامی که طبرستان و جرجان را از محمد بن زید علوی گرفته بود، یعنی سال ۲۷۵ ه. ق پیوستند. علی بن اللیث هلاک شد و پسرش نزد رافع ماند.[۴۲۰] سپس المعتمد علی الله از عمرو خشنود شد و او را شرطگی بغداد داد، و نام او را بر علمها و سپرها نوشت. این وقایع در سال ۲۷۶ ه. ق اتفاق افتاد، امّا یک سال بعد بر او خشم گرفت و نام او را از علمها محو کرد.[۴۲۱]
جنگ های پسر لیث بن علی بن اللیث: