به خرد راه عشق می پویی؟ | به چراغ آفتاب می جویی؟ (همان منبع، ۲۹۲). |
اقبال مقصود خود را از عشق در ابیاتی به شکل روشن و بدون پیچیدگی بیان می دارد. وی معتقد است که عشق حقیقی، عشق به خداست و نه عشق به مخلوقات خداوند متعال، که عشقی زمینی، مادّی و مجازی است، و این که آدمی نباید عشقی را که مقصد آن هدف والایی چون سعادت جاودانه است را، با عشق های زودگذری که بیشتر دل بستگی های مادّی و دنیوی است، مقایسه و معامله نماید؛ اقبال این معامله را بسیار اشتباه می داند و ساحت وجودی انسان را مستعد برای رسیدن به مراتبی بسیار بالاتر می داند.
عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد جرّه شاهینی به مرغان سرا صحبت مگیر |
عاشق آن است که بر کف دو جهانی دارد خیز و بال و پر گشا، پرواز تو کوتاه نیست (همان منبع، ۳۴۸-۳۴۶). |
اعتقاد اقبال بر این است که موجودات مادّی و این جهانی، در وجودِ خود قائمِ به ذات نیستند؛ یعنی به واسطۀ غیر، که خداوند متعال و واجب الوجود است، موجود شده اند. پس کسی که، به ممکنی که موجود نبوده، از رویِ محبّت و عشق، وجود بخشیده و از روح خود بر او دمیده، و او را اشرف مخلوقات قرار داده، معشوقی حقیقی برای انسان است؛ نه موجودات و انسان هایی دیگر که مانند ما واجب الوجود بغیره (وجودی که وجود خود را از غیر از خودش گرفته و از حالت ممکن الوجود به واجب الوجود رسیده است) هستند و اگر لحظه ای عشق و عنایت حق تعالی از این ممکناتی که به لطف او وجود یافته اند گرفته شود، این موجودات نابود می شوند، نابود شدنی که انگار اصلاً از ابتداء وجود نداشته اند. پس شایسته است که به چنین خالقی عشق ورزیم و سعی کنیم عبادتی که انجام می دهیم نیز، از زوی عشق ورزی و پاسخِ به چنین خالقِ عاشقی باشد.
جاودانگی پس از مرگ موقّت
اگرچه اقبال، مرگ و سپس جاودانگی را برای تمامی انسان ها محتوم می داند. امّا معتقد است که جاودانگی حقیقی زمانی مطلوب است که آدمی گوهر وجودی مفهومِ خودی را بشناسد؛ و در این راه رضای پروردگار را در نظر بگیرد، و اگر بدون شناخت، بدون خودآگاهی و با ترس از مرگ بمیرد؛ در این صورت چون به آن راهی که خداوند یکتا به انسان نشان داده نرفته است، در واقع به مقام فنا رسیده و مقام فنا برای چنین موجودی بهتر، و چنین فردی را مردۀ حقیقی می داند. وی مرگ آگاهی را برای یک مسلمان لازم می داند؛ زیرا مرگ را سرنوشت مشترک تمامی انسان ها می داند و ازکسانی که به این ویژگی انسان آگاه هستند، ولی از اندیشیدن و رویارویی با آن، ترس و اضطرابی دائمی دارند متعجّب است.
مسلمان زاده و نامحرمِ مرگ دلی در سینۀ چاکش ندیدم |
ز بیم مرگ لرزان تا دم مرگ دَمِ بُگسسته ای بود و غمِ مرگ (همان منبع، ۶۳۴). |
اقبال راه حل رهایی از مرگ و عذاب جاودان و رسیدن به سعادت جاودان را، در گرو رضای الهی می داند و مرحلۀ اوّل و آخر آن را شناخت خودی می داند، زیرا در نظر او، اگر فرد خود را بشناسد، در واقع خداوند را شناخته است. این بیان در سیر اندیشه و فلسفۀ اسلامی به اشکال متفاوتی از جمله نظم، نثر و حدیث آمده است. خواجه عبدالله انصاری نیز با نثر زیبایی این مطلب را بیان کرده است:"الهی روزگاری تو را می جستم خود را می یافتم، اکنون خود را می جویم تو را می یابم"(شجاری، ۱۳:۱۳۸۸).
مبانی هستی شناختی
تقسیم وجود به واجب و ممکن
اقبال مانند دیگر اندیشمندان مسلمان، آدمی را موجودی غرق در ممکنات می داند که می تواند با اَعمال خود به هر یک از جهات خیر یا شر پیش رود. به اعتقاد وی، آدمی می تواند با شناختِ از توان و استعدادهای بالقوّه ای که خداوند در وجودش نهاده، به بالاترین درجۀ قرب الهی که همان نیابت الهی و رسیدن به مقام اولیاء الهی است برسد. وی راه رسیدن به این امر را تلاش جهادی در این راه و شناخت فطرت انسانی می داند.
تو شمشیری ز کامِ خود برون آ نقاب از ممکناتِ خویش برگیر |