گافمن در مطالعاتش سه نوع داغ را از یکدیگر متمایز می سازد: ۱٫ زشتی بدنی(بد شکلی های جسمی) ۲٫ ناکامیهای شخصیت فردی (بیکاری، الکلیسم، اعتیاد، همجنس گرایی) ۳٫ گروه های اجتماعی (نژاد، ملیت، مذهب). ناتوانی در ایفای نقش های عادی و مورد انتظار از سوی جامعه در کار فرناندز به عنوان عامل اساسی در داغ خوردن افراد در نظر گرفته شده است. او داغ را در سه حوزه فردی، اجتماعی و پزشکی از یکدیگر متمایز می سازد و از ابعاد شناختی که به احساس و ادراک فرد داغ زده شده و سایرین مربوط است و ابعاد رفتاری که به عکس العمل سایرین به شرایط مربوط است، آن را مورد بررسی قرار می دهد (فرناندز،۲۰۰۴: ۲۱۳).
زمانی که افراد عادی و داغ خورده در واقعیت به شکلی بی واسطه در حضور یکدیگر قرار می گیرند، بویژه وقتی که سعی می کنند یک برخورد گفتگویی مشترک را ادامه دهند، یکی از صحنه های اساسی جامعه شناسی خلق می شود؛ زیرا در موارد زیادی این لحظه ها، لحظه هایی هستند که علت و معلول های داغ ننگ می بایست از جانب هر دو طرف مستقیما در مقابل هم عرضه شوند (گافمن،۱۳۸۶: ۴۵).
فرد داغ خورده ممکن است در این باره که ما آدم های عادی او را چگونه تعریف و ادراک خواهیم کرد اطمینان خاطر نخواهیم داشت. بارکر[۶۰]بیان می کند که افراد داغ خورده روی یک مرز اجتماعی– روانشناختی زندگی می کنند و مداوما با موقعیت های جدید مواجه می شوند. او معتقد است افراد به شدت بدریخت تردید های کمتری نسبت به واکنش افراد در کنش متقابل از خود نشان می دهند تا افرادی که بدریختی آنها کمتر عیان است (بارکر،۱۹۴۸: ۳۴).
گافمن، از سه راهبرد برای مقابله با صفات بدنام کننده، در افراد دارنده داغ اجتماعی در تعامل های اجتماعی یاد می کند. این راهبردها عبارتند از: انکار و اجتناب[۶۱]؛ تلاش برای کتمان کردن صفت بی اعتبار کننده و مورد پذیرش قرار گرفتن به عنوان فرد به هنجار، لاپوشانی[۶۲]؛ تلاش برای کاهش اهمیت شرایط بدنام کننده و نه انکار وجود آن و انزوا[۶۳]؛ کناره گیری از فعالیت های اجتماعی با افراد بهنجار. گافمن یادآور می شود که این راهبردها، تنها از سوی دارندگان داغ به کار برده نمی شوند، بلکه ممکن است گاه و بیگاه، توسط افراد بهنجار نیز استفاده شوند (مسعودنیا،۱۳۸۹: ۶۱۰-۶۱۱).
۲-۷-۸٫ نظریه برچسب زنی[۶۴](انگ زنی)
نظریه برچسب زنی از مهمترین نظریات رویکرد کنش متقابل به حساب می آید از این رو شالوده نظریه برچسب زنی را می توان در رویکرد کنش متقابل نمادین و آثار مید و کولی دید (مسعودنیا، ۱۳۸۹: ۵۹۵).
نظریه برچسب زنی با کار فرانک تاننبوم، لمرت و بکر توسعه یافت. آنان معتقدند که معانی اجتماعی مثل ارزش ها و قواعد همیشه از برخی جهات برای اعضای جامعه در موقعیت های واقعی نامعلوم و غیر مسلم است. که توجه به معانی اجتماعی را ابتدا جامعه شناسانی مثل چارلز هورتون کولی و جرج هربرت مید مدنظر قرار دادند. کولی با مفهوم «دیگری تعمیم یافته» و مید با طرح «خود آینه سان» نظریه برچسب زنی را در تبین بزهکاری و جرم توسعه دادند، به این دلیل که این نظریه، بر تغییرات در «تصورات از خود» در بزهکاران و مجرمان تاکید می کند. کانون اصلی و مهمترین مفهوم این نظریه، انحراف (به معنای عدم اطاعت و تبعیت فرد از قواعد گروه) می باشد که جرائم، بیماری های روانی، روسپیگری، اعتیاد و شرایط اجتماعی غیرطبیعی از مصادیق عینی آن تلقی شده اند (آزاد ارمکی،۱۳۸۱: ۳۱۵).
پیش فرض اصلی نظریه برچسب زنی این است که اساس و مبنای انحراف اجتماعی تعریفی است که جامعه از برخی رفتارهای انسان دارد. نظریه پردازان این نظریه، انحراف را یک پدیده اجتماعی می دانند و معتقدند که کج رفتاری اجتماعی ناشی از عوامل روان شناختی یا زیست شناختی نیست و منحرفان ذاتا منحرف نیستند، بلکه این جامعه است که هویت انحرافی را در افراد بوجود می آورد (ستوده،۱۳۷۸: ۱۳۲)؛ یعنی گروهی در جامعه با تصویب قوانینی که تخطی از آنها کج رفتاری محسوب می شود، مفهوم کج رفتاری را می سازند. نظریه انگ زنی در واقع بر فرایند اجتماعی تاکید دارد که به کمک ضوابط و قوانین آن، فرد از دید سایرین به عنوان «خاطی» قلمداد می شود. فرآیندی که طی آن فرد انگشت نما خواهد شد، معمولا هنگامی صورت می پذیرد که عمل فرد مورد قبول و پذیرش تعداد خاصی از مردم نباشد (ریتزر،۱۳۷۴: ۱۶۹).
برچسب ناشی از واکنش های اجتماعی به افراد انگ خورده باعث صدمه دیدن تصور آنان از خودشان، هویت کجروانه و انبوهی از انتظارات منفی اجتماعی می شود، علاوه براین، صدمه دیدن تصور از خود می تواند به پیش بینی معطوف به آرزوی جرم در فرد شود. ادوین شور (۱۹۷۳) می نویسد، اولین بار که فردی به عنوان یک گناهکار[۶۵] انگ می خورد، پذیرش چنین هویت جدیدی برای او مشکل است (چنانی نسب،۱۳۹۱: ۶۵).
وقتی برچسب منحرف به فرد یا گروهی زده می شود، نتایج اخلاقی، سیاسی، ایدئولوژیک و اجتماعی برای فرد برچسب زده شده در پی دارد:
اول اینکه، فرد از نظر دیگران به عنوان نیروی پایین تر و دارای حقوق کمتری تلقی می شود. به عبارت دیگر به عنوان شهروند دست دوم خوانده می شود.
دوم اینکه، حاشیه نشینی یا انزوای از عمل جمعی به طور غیر رسمی برای او مد نظر گرفته می شود.
سوم، جامعه به طور ناخواسته او را به ادامه عمل قبلی (انحرافی) ترغیب می نماید.
چهارم، مفاهیم خوب و بد بودن، درست و غلط، سالم و ناسالم بودن، خطرناک بودن، جانی بودن قضاوت اخلاقی در پی دارد و حکم تابو می یابد.
پنجم، تلاش جامعه این خواهد شد تا برای کنترل و یا بازسازی و بازخوانی فرد به جامعه، کاری انجام دهد. مثلا مجازات، درمان، اجبار و … مکانیسم هایی در کنترل اجتماعی برای حفظ و یا تصحیح ارتباط فرد با گروه و با جامعه به شمار می آیند.
ششم، معمولا مکان هایی نیز برای استقرار یا بازپروری این افراد از قبیل زندان، بازداشتگاه، بازپروری و … تهیه می گردد (آزاد ارمکی،۱۳۸۱: ۳۱۹).
نکته مورد توجه این نظریه آن است که بدنامی حاصل از مشهور شدن به نام کج رو در واقع نوعی پیش گویی تحقق یابنده است چرا که اولا دیگران حتی به رفتارهای متعارف وی با بدنامی می نگرند و ثانیا رفتاری متفاوت و گاه نامناسب را نسبت به او در پیش می گیرند از این رو بیش از آنکه فرد را به همنوایی تشویق کنند موجب افزایش تمایل او به شرکت در گروه های کجرو و ایفای نقش های کجروانه می شود (چنانی نسب،۱۳۹۱: ۶۸).
۲-۷-۸-۱٫ فرانک تاننبوم
تاننبوم[۶۶] یکی از اولین جامعه شناسانی است که تاثیر منفی به کارگیری برچسب های بدنام سازی را شناسایی کرد. او مفهوم «دراماتیزه کردن بدی[۶۷]» را بوجود آورد. او معتقد است که به طور رسمی برچسب زدن به کسی به عنوان متخلف می تواند در فرد تبدیل به همان چیزی که او به عنوان ذات (شخصیت) فرد توصیف می کند، منجر شود. تاننبوم به پیامدهای گرفتار شدن (در دست قانون) توجه زیادی کرده است او استدلال می کند که اگر یکبار یک جوان گرفتار شود مجبور به شرکت در «برخوردهای تشریفاتی[۶۸]» می شود. که منظور از، برخوردهای تشریفاتی، حوادثی هستند که گرفتاری بدنبال دارد و موجب انگ خوردن می شود و همچنین باعث تغییر هویت در فرد می گردد. بنابراین فرد بوسیله پاسخ هایی که به واکنش های او داده می شود و موجب درونی شدن استیگمای ارتکاب تخلف در فرد می شود، درهم می شکند و فرد تبدیل به فرد بدی می شود چون بد تعریف شده است (تاننبوم،۱۹۸۳: ۱۹).
انگ زدن به یک شخص به عنوان کج رفتار، هم برای او و هم برای انگ زننده پیامدهایی دارد. وقتی فردی، انگ کج رفتار بر پیشانی او خورد، صرف نظر از ماهیت کنش او، تمایل می یابد که خود را کج رفتار بداند و موجب ادامه رفتار بد خود می شود. فرانک تاننبوم بر این نظر است که این تحولات در دو مرحله: ۱٫ کنش ابتدائی (کسی که از نظر دیگران تخلفی می کند و کار او بزهکاری تلقی می شود) و ۲٫ کنش نهایی (که کنشگر و دیگران هر دو آن را بزهکاری می دانند) صورت می گیرد، در فرایند کج رفتار شدن می نامد (صدیق سروستانی،۱۳۸۶ ۵۷).
۲-۷-۸-۲٫ ادوین لمرت
لمرت[۶۹] یکی از نظریه پردازان کنش متقابل نمادین است که در شکل گیری نظریه ی برچسب نقش عمده ای دارد. لمرت انحراف را به انحراف نخستین و انحراف ثانویه تقسیم می کند و معتقد است: «انحراف در مرحله نخستین، خواه جنبه آزمایشی داشته باشد یا از روی کنجکاوی یا با محاسبه انجام شده باشد اثر چندانی بر خود پنداره شخص به عنوان فردی درست رفتار، نمی گذارد و فرد آن را یک تخلف جزیی می داند که در موقعیت های خاصی قابل توجیه است» (سخاوت، ۱۳۷۴ : ۹۹). اما هنگامی که رفتار انحرافی تداوم بیابد و عامل رفتار را تبدیل به بزهکار یا مجرم حرفه ای کند و برچسب منحرف به فرد زده می شود، انحراف ثانویه پدید می آید. انحراف ثانویه هنگامی پدید می آید که فرد منحرف به لحاظ رفتاری و هویتی وارد مرحله جدیدی شده که رفتار انحرافی برایش نهادینه گردیده و به نوعی می تواند با وجدان درونی خود کنار بیاید (چنایی نسب، ۱۳۹۱: ۷۰) و نظریه برچسب زنی به علل انحراف دومین می پردازد از نظر لمرت، سازوکاری که سبب تغییر انحراف اولیه به انحراف ثانویه می شود، تغییر هویت و پذیرش جایگاه اجتماعی منحرف، در نتیجه واکنش های افراد دیگر به فرد نقض کننده قاعده است. بنابر نظر لمرت می فهمیم که انحراف تابع واکنش های دیگران به ویژگی های یک فرد از یک سو و واکنش های فرد به خودش از سوی دیگر است که این نظر لمرت، نظریه واکنش اجتماعی نام دارد (مسعودنیا،۱۳۸۹ به نقل چنانی نسب،۱۳۹۱: ۷۱).
۲-۷-۸-۳٫ هاوارد بکر
بکر[۷۰] معتقد است: «مجرم کسی است که برچسب خورده و جرم، رفتاری است که دیگری به آن برچسب زده است» طبق نظر او؛ رفتار به خودی خود به عنوان کج رفتاری یا جرم محسوب نمی شود، بلکه این رفتار و گروه های فرهنگی هستند که به این رفتارها عنوان کج رفتاری یا جرم، برچسب می زنند (هاگان، ۱۹۸۸: ۴۳).
از نظر بکر، مسئله برچسب زنی کمترین اثری که بر افراد خواهد داشت آن است که ارتکاب به اعمال خلاف عرف را به صورت عادت و شیوه ای از زندگی آنان در خواهد آورد. در این هم سویی افراد با توجه به القاب خاصی که به آنها نسبت داده می شود زندگی خود را سازمان دهی می کنند و چه بسا دیگر بازگشت به وضعیت گذشته و عضو مفیدی در اجتماع بودن برای آن ها مقدور نیست (ریتزر،۱۳۷۴: ۱۷۱).
در کل در نظریه برچسب زنی لمرت و بکر، چیزی فی نفسه به نام انحراف وجود ندارد، بلکه این افکار اجتماعی است که گروهی را منحرف می نامد و با صفات پست و حقیر معرفی می کند (اسمیت، ۱۳۸۳: ۱۱۱).
۲-۷-۹٫ تئوری زیست جامعه شناختی[۷۱]
برخی از جامعه شناسان روی الزاماتی که در زمینه روابط خانوادگی است تمرکز می کنند. آنها فرض می کنند که بعضی از اشکال خانواده، نتیجه محصولات طبیعی فرایند تکامل هستند. این دیدگاه که به عنوان زیست جامعه شناختی شناخته شده است، به دنبال درک رفتار انسانی است. این دیدگاه فرض می کند که بیولوژی همیشه با فرهنگ، در خلق اشکال مشخص، کنش متقابل می کنند. برخی اشکال رفتار انسانی با انواع دیگر مشترک هستند، بعضی منحصر به انسانند و بعضی از فرهنگی تا فرهنگ دیگر متفاوتند یا حتی از شخصی به شخص دیگر، در یک فرهنگ متفاوتند. اما همه باور دارند که با بعضی از درجات از نیروهای بیولوژی متأثر می شوند (ایمان و اسکافی،۱۳۸۰: ۷۹)
این نظریه بیان می کند که اگر فرض اصلی را بر این بگیریم که هر طبقه و قشری برای خود صاحب خورده فرهنگی است، ملاحظه می کنیم که آنان، یعنی اعضای یک خورده فرهنگ بهتر یکدیگر را درک می کنند و تمایل بیشتری برای جذب یکدیگر دارند. هر فرهنگ برای اعضای وابسته خود زمینه های مشترکی را فراهم می آورد که به راحتی خواستگاه و پایگاه توافق های آنها نسبت به یکدیگر می شوند و آنان را بر آن می دارند که یکسان و یگانه رفتار کنند و همین رفتار یگانه موجب نزدیکی بیشتر آنها نسبت به یکدیگر شده و یک تاثیر مضاعف را بر رابطه آنها القا می کند (فرهنگی،۱۳۷۳: ۲۴).
بر طبق این نظریه، باید به این نکته توجه داشته باشیم که، تاثیر همسانی فرهنگی برای حضور زنان در جامعه و فعالیت های خارج از خانه منوط به درجه پایبندی آنان به عقاید و ارزش های فرهنگی یا خورده فرهنگ است. برای مثال، میزان اثر گذاری همسانی دینی در انجام و پایبندی به نقش های خارج از خانه و میزان حضور زنان در جامعه و انجام وظایفش در خانه، بسته به درجه پایبندی زن به دین و فرهنگ و ارزش های آن متفاوت است.
۲-۷-۱۰٫ مدیریت تن
۲-۷-۱۰-۱٫ آنتونی گیدنز
از نظر گیدنز، خودآرایی و تزیین خویشتن با پویایی خویشتن مرتبط است. در این معنا، پوشاک علاوه بر آن که وسیله ی مهمی برای پنهان سازی یا آشکارسازی وجوه مختلف زندگی شخصی است، نوعی وسیله خودنمایی نیز محسوب می شود؛ چرا که لباس آداب و اصول رایج را به هویت شخصی پیوند می زند (گیدنز،۱۳۸۵: ۹۵). به اعتقاد گیدنز، حالات چهره و دیگر حرکات بدن فراهم آورنده ی قراین و نشانه هایی است که ارتباطات روزمره ی ما مشروط به آنهاست . به عبارت دیگر، برای آنکه بتوانیم به طور مساوی با دیگران در تولید و بازتولید روابط اجتماعی شریک شویم، باید قادر باشیم نظارتی مداوم و موفقیت آمیز بر چهره و بدن خویش اعمال کنیم (گیدنز،۱۳۸۵: ۸۷-۸۶). بنابراین، امروزه بدن افراد، نمایانگر هویت متمایز بین آنان شده است که اشخاص از خود به نمایش میگذارند؛ یعنی افراد با نوع مدیریتی که بر بدن خود اعمال میکنند، هویت شخصی متمایزی را نیز در معرض دید دیگران قرار می دهند . در واقع، بدن افراد در مدرنیته ی متأخر مولّد هویت متمایز بین آنان شده است؛ تا جایی که فوکو معتقد است، انسان مدرن کسی است که میکوشد هویت خود را بازآفریند (احمدی،۱۳۸۶: ۶۸). از نگاه گیدنز، مقوله ی بدن یکی از مؤلفه های سبک زندگی افراد است که در اصطلاح وی به پروژه ی بازتابی تبدیل شده است. همان طور که بیان شد، بدن به عنوان مستقیم ترین و در دسترس ترین قرارگاهی است که میتواند حامل و نمایشگر سبک های زندگی و اشکال هویتی باشد (گیدنز،۱۳۸۷: ۱۴۹).
۲-۷-۱۰-۲٫ مدگرایی
مد برخلاف تحول ساختار اجتماعی بیشتر یک تحول در حال نوسان است، که تنها در حاشیه تجلیات و پدیده ها تحقق مییابد، سطوح مورد تهاجم مورد نیاز مد بویژه آن کالاهایی هستند که:
۱- درحاشیه تغییرپذیرند ۲- نشاندهنده قابلیت دید و رویت اجتماعی هستند ۳- بیانگر کالای غیرضروری از نظر اجتماعی هستند و ۴- به نوعی از لحاظ معیارهای زیباییشناختی قابل ساختدادن و شکلدادن است. درباره منشاء و انگیزه های بنیادی رفتار توأم با مد مطالب زیادی نوشته شده است( از جمله زیمل(۱۹۰۵) و رنه کونیگ(۱۹۷۱ و ۱۹۸۸). خط اساس و محور گفتمانها بیشتر از همه از سوی زیمل مطرح و مورد بحث واقع شدهاست.(ویسده، ۱۳۸۱: ۷۶۶-۷۶۷).
از نظر زیمل[۷۲] مد عبارت است از تمرکز آگاهی اجتماعی بر نقطهای که موجبات مرگ خود مد را نیز فراهم می کند. بی هیچ دلیل عینی، ناگهان پدیدهای جدید در این نقطه ظهور می کند، آن هم برای اینکه دیگر بار از بین برود. مد شکل زیباشناختی از دانه تخریب است، گسستی سراپا موقتی از گذشته است. در مد، عنصر متغییر حیات جایگزین اعتقادات اصلی ماندگار و بی چون و چرایی می شود که بیش از پیش خود را در مدرنیته از دست می دهند(فریزبی، ۱۳۸۶: ۲۰ ). در نظر زیمل، آزاد شدن فرد از تمامی قید و بندهایی که جامعه سنتی در قالب همبستگیهای گروهی بر آزادی فرد که دائماً به عرصه خود مختاریهای وی تعرض می کند و فشار ساختارهای آن محسوس است. این فشار ساختاری در حالی اعمال می شود که شهر، مبانی تعلقات گروهی را نیز از بین برده است. درگیر شدن در نظام تقسیم کار پیچیده، دستمایه های هویت و تمایز از دیگران را نیز زایل کرده است. در چنین وضعیتی، شیوه خاص مصرف کردن و سبک زندگی، راهی برای بیان خود در رابطه با دیگران و انبوه جمعیت حاضر در کلان شهر است(کوکرهام و ابل۱۹۹۷، به نقل از فاضلی،۱۳۸۲: ۲۵-۲۴).
روش بوردیو، توجه کردن به زندگی روزمره است اما نه به شیوهای که اتنومتدولوژیستها و پدیدارشناسان انجام می دهند، بلکه توجه کردن به شرایط مادی واجتماعی بر ساخته شدن ادراکات و تجربه های فردی . و در این میان « اصل ناآگاهی» راهنمای پژوهش وی است .بر اساس این اصل« پدیده اجتماعی را باید نه در آگاهی و هوشیاری افراد بلکه در نظام روابط عینیای که در آن قرار گرفتهاند جستجو کرد»، نظریه بوردیو از لحاظ ابداع انواع مفاهیم برجستگی خاصی دارد، بوردیو با تلفیقی که از نظریات انجام داد شبکه ای از مفاهیم اصلی را به کار میبرد، این مفاهیم شامل میدان[۷۳]، سرمایه، منش[۷۴]، ذوق، عمل[۷۵]، طبقه و قریحه[۷۶] میباشد( فاضلی، ۱۳۸۲: ۳۶)، بوردیو معتقد است تمایز دوران مدرنیته منجر به شکل گیری میدانهای گوناگونی شده و عمل کنشگر در هر میدان، بنا به جایگاه فرد در میدان، سرمایه، تجربیات شخصی در جریان جامعهپذیری، دورۀ زمانی و قدرت میدان در آن دوره شکل میگیرد، اگر چه در اکثر مواقع برای توضیح ذوق کنشگر ویژگیهای میدان تعیینکننده هستند اما در صورتی که ویژگیهای میدان تغییر نکرده باشند، باید برای درک دگرگونی فرد به ذوق وی رجوع کرد(دگرگونی نه ناشی از تغییر ساختار مسلط بلکه ناشی از تغییر ذوق فرد است).
میدانهای اجتماعی و کنشگران آنها کاملاً معطوف به خود عمل می کنند، یعنی براساس تلاش برای بهترکردن جایگاه خود در آن میدان( سپهوند، ۱۳۸۳). بوردیو نظریهای منسجم درباره شکل گیری سبکهای زندگی ارائه کردهاست، مطابق مدلی که وی ارائه می کند شرایط عینی زندگی و موقعیت فرد در ساختاراجتماعی به تولید ذوق خاص منجر می شود، ذوق مولد دو دسته نظام است: نظامی برای طبقه بندی اعمال و نظامی برای ادراکات و شناختها(قریحهها)، نتیجه نهایی تعامل دو نظام، سبکزندگی است، سبکزندگی همان اعمال و کارهایی است که به شیوهای خاص طبقه بندی شده و حاصل ادراک خاصی هستند، سبک زندگی حاصل ترجیحات افراد است که به صورت عمل در آمده و قابل مشاهده هستند( فاضلی، ۱۳۸۲: ۴۵).
۲-۷-۱۱٫ تحول در هویت زنانه
کاستلز[۷۷] جوهر نهضت فمنیسم را باز تعریف هویت زنان میداند و معتقد است: چیزی که نهضت فمنیست به انکار آن برخاسته هویتی است که مردان برای زنان تعریف می کنند و در خانواده پدرسالار نیز مقدس می شود (کاستلز، ۱۳۸۴: ۲۱۷- ۲۱۸)، از سوی دیگر بسیاری از انتقادات وارد شده بر فمنیسم به همین مسأله یعنی انکار هویت زنانه و تلاش فمنیستها برای ارائه تعریفی جدید از هویت زنانه باز میگردد، منظور از هویت زنانه تصویر و احساسی است که زن از زن بودن خود دارد و انتظاراتی است که به عنوان زن برای خود تعریف می کند. تفکیک جنس(تفاوتهای زیستی و بیولوژیکی) از جنسیت(تفاوتهای دو جنس در رفتار و عملکرده و تواناییها و …) و غیراصیل و ساختگی معرفیکردن جنسیت زنانه مهمترین قدم فمنیستها برای انکار هویت جنسی بوده است …بنابراین فمنیسم مفهوم زن را از تمام صفات، ویژگیها و نقشهایی که به طور سنتی به او نسبت داده میشد، تهی ساخت و در عوض ارزشها، حقوق و نقشهای مردانه را به عنوان وضعیت مطلوب و آرمانی زنان مطرح کرد.
۲-۷-۱۲٫ نقش دوگانه زن[۷۸]
کار میردال و کلاین[۷۹] (۱۹۵۶) در بررسیهایی که انجام دادند نشان دادند که روی آوردن زنان متأهل به کار در بیرون از خانه پرسش برانگیز به نظر میرسید، چون زنان در تقسیم کار پذیرفتهشدۀ جنسی به عرصه خانگی منحصر شده بودند، ارتباط طبیعی زن با نقش مادر و همسر، اصلی بی چون و چرا بود و زن شوهردار از نظر مالی وابسته به مرد محسوب میشد، بنابراین برای توضیح مشارکت روزافزون زنان در بازار کار بر مسأله میزان عرضه کار تکیه میکردند، زنان متأهل از این رو میتوانند برای کار از خانه بیرون بیایند که خانواده کوچکتر و کار کمزحمتتر شدهباشند، به هر تقدیر این بررسیها به تفکیک مشاغل با مبنای ساختاری اشتغال زنان توجهی نداشتهاست(آبوت، ۱۳۸۰: ۲۰۱). مطالعه ای که بر روی زندگی عدهای از دختران صورت گرفت نشان میدهد که میان دو نقش که در این واحد به دختران محول می شود تعارض آشکاری وجود دارد، نقش نخستین که زنانه است زنان را ناگزیر میسازد که حساستر و آرامتر از مردان باشند و ستیزهگری و سلطهجویی کمتری از خود نشان دهند و به امور خانهداری علاقهمند باشند، در نقش دوم از زن صفات و شیوه رفتاری توقع می شود که شبیه صفات و رفتار مردان است، بسیاری از دختران مورد مطالعه از ایفای دو نقش در یک زمان و تطابق خود با آن در رنج بودند(حسینا، ۱۳۸۰: ۲۶۲).
۲-۷-۱۳٫ دوگانگی شغلی زوجین
در این وضعیت زن و شوهر به شغلهایی اشتغال دارند که مستلزم درجۀ عالی تخصص و در کنار آن پذیرش مسئولیت در سطوحی مشابهاند، رابرت و رونا راپوپورت[۸۰] به تحلیلی ساختاری از فشارهایی مبادرت ورزیدهاند که این نوع خانوادهها هنگام انطباق با دگرگونی اجتماعی تجربه می کنند. هر یک از زوجین چه نقش مصالحهگرانهای را تقبل میکرد تا تنشها و سردرگمیهایی را که در برابر او بروز می کنند به شیوهای متفاوت کاهش داده یا حل و فصل نماید؟ ویژگی ارزشمند این فرضیه آن است که دامنه نقشها را به شکل کلیتی تفکیکشده و نه یکپارچه منظور میدارد و هم حیطه خانگی و هم حرفهای را در نظر میگیرد (سگالن، ۱۳۷۰: ۲۵۶). هر گروه خانگی تصمیم میگیرد که آیا در شرایط خاصی که دارد، گذر از مسیر متحول زندگی مختص خانوادههای دوگانه-شغلی، با توجه به تنشهای ناشی از آن، واقعا ارزش دارد؟ راپورتها پنچ سنخ از این تنشها را تشخیص می دهند:
بار اضافی: کسب مزایای دو شغل به بهای بروز نقشهای مازاد تمام می شود و در نتیجه، زوجین از ایفای آن قبیل نقشهای خود که دارای ضرورت حداقل هستند وا میمانند.
تحریمهای اجتماعی: هنجارهای متعارض، که برخی حاوی پذیرش پدیدۀ اشتغال زنان هستند و پارهای از آن انتقاد می کنند، به بروز تنشهایی منجر میشوند.
نگارش پایان نامه درباره آسیب شناسی نقش زنان در جامعه و پیامدهای ...