بلی دل زین سخن آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
بعد سوختن نیز در فکر ناسوریانِ دلریش است، از این جهت مرهم کافوری خاکسترش را در علاج ناسورشان نفع بیش از بیش است. تا با برگ نشاط در بزم عشرتپرستان رونهاده، از کشش فراوان و جوشش بیپایان، دلها به کشاکش افتاده. هرگاه که هنگامهآرای زینت گردیده، از نافپیچِ رشکش زلف سنبل چون سنبل زلف بر خود پیچیده. سرمایهی گرمی مجلسِ نشاط است و پیرایهی آرایش بزمِ انبساط. اخگرپارهها بر سر چَلَم جا گرم[۶۰۳] کرده بیغبار کلفت، یاران جگرسوخته، چهرهای از تاب غم برافروخته با هم گرم الفت. چون در دایرهی مجلس سرور به قانون عیشسازی پرداخته، گاهی بیتکلفانه با نی دمساز گردیده و وقتی از بیساختگی با عود درساخته. در معرکه، سحرسازی حقهباز است و به بزم نشاطپردازی نینواز. چون طرح شیرین ادایی میریزد در انجمن طرب با قند، شیرینکاری میآمیزد. هرگاه ظریفانه چنگ به تهیه برگ طرب میگشاید و با برات سرور در دایرهی گنجیفهبازان نشاط پا میگذارد و از همرنگی به همسایگی[۶۰۴] قهوه سر فرود میآرد و به نوای گلوسوز میگوید که همرنگ ضرر ندارد. بتان طناز نیرنگساز که بر سر دکانش به تنباکوکشی درکارند ساحرانِ افسون طرازِ شعبدهپردازند که از غنچهی گل، شاخ سنبل بر میآرند. سر در هوایان این بزم دلکش که به راه هوای ساقی کوثر میپویند، به هر نفس چون دَم میکشند، از کشش دل اخلاص منزل دُم اسد میگویند.
وصف دکان تنبولی:
بر در دکان تنبولی، جهانی خیالِ جانسپاری و اندیشهی عجزکاری در سردارد و او از شغل برگ شماری سر و برگ آن ندارد و حسابی از آن بر نمیگیرد و در شمارش نمیآرد. سبزبختان را رشتهی الفتش چون بیره در گردن و گلعارضان بر بوی یک غنچه، بویای بیرهاش به صد رنگ در نیاز طرح کردن. تا هلال لبش از گونهی تنبول شفقگون گشته، هلال از رشک لبش غوطه در خون شفق خورده[۶۰۵] و تا گوهر دندانش از گونه پان همرنگ مرجان شده، مرجان جان از شکنجهی غم به در[۶۰۶] نبرده. تا به رنگین کردن لبهای ماهرویان بیره برداشته، هیچ لبی جز لب هلال، بیرنگ نگذاشته. تا دکان دلداری و نازفروشی گشاده حاضران بزم نشاط را پان رخصت نداده. زبان از فیض مدح رنگینی پانش، به رنگ برگ گل رنگین و دهان به همین وصف عطربارش[۶۰۷] چون غنچهی گل عطرآگین. برگ پانش عجب طوطیی[۶۰۸] است سینهی بازشکار، طرفه زمردی است از آب یاقوت سرشار و سونش گوهرش در کنار. بیرهاش در بزم عشرتپرستی که رسیده از فیض سبزبختی، سرخ روی جاوید[۶۰۹] گردیده. چونهاش که در سفیدی از حواصل زیاده است، باز سفیدی است در دام طوطی سبزرنگ افتاده. برگ پان و چونهاش به رنگ بخت سبز و سفید با هم انجمن ساختهاند، طرح الفت افکنده و بساط موافقت انداخته. یک برگش به کوه کوه زمرد از بس ارزانی[۶۱۰] و یکدانه گوهر وزن چونهاش با دریا دریا گوهر در لباس سبکی گرانی، رایگانی. گوهر از غم سر به سنگ زده و پیش چونهاش سفید نگردیده و پای زمرّد از اندوه به سنگ آمده، به رنگ پانش نرسیده. برگ پانش در سرسبزی از فلک مینا رنگ، فایقتر و چونهاش در صدق دعوی روسفیدی، از صبح صادقتر. هرکه سینهریش غم است، به زخم او از دکانش مرهم است. دلها از مقراض هندی بیالتفاتش که قطع پیوند میکند چون سپاریی دو نیم است و جانها از تیزی چونهاش[۶۱۱] که از تیغ دو دمه تیزتر است، چون اوراق اشجار از صرصر، در لرزه و بیم. کوه آرام بیدلانِ بیبرگ از آتش بلند تغافل او،[۶۱۲] صدف کردار، چونه گشته و مقدار کاه برگی غم و الم در نشاطآباد خاطر شادش به هیچ رنگ نگذاشته. هر که در غمش از جان سپاری تن میکاهد صد هزاران همیان نقد دل پان بها[۶۱۳] بل رونما میخواهد. بیدلی را که چون بیرهی پان تو برتوش از ته دل سلام میرساند،[۶۱۴] ساز و برگ عنایت کوته نمیکند و از روی نازَش، گرد دکان به رنگ برگ پان میگرداند. از ناز رنگارنگ او چندان انتظار بیرهاش کشیده که خون از چشمهی چشم در راهش چون پیک از دهن روان گردیده. سرشت بخت سفید از چونهاش سرشتهاند و سرنوشت سبزبختان به خط سبزرنگ پانش نوشته. جُره[۶۱۵] فوفلش در صیدگاه عشرت از سینهی باز، خوش نماتر و برگ پانش هنگام صحبتِ رنگین با لبهای سبزخطان از طوطی خط[۶۱۶] شکرخاتر.
تلخیش چون تلخی بادهی بادامچشمان[۶۱۷] در ذایقهی دل، شیرین و از تندی او مانند تندی نوشینلبان کام جان حلاوتآگین. بیرهی پانش از بزم[۶۱۸] ماتمیان نفور است و عشرتیان را پیرایهی مجلس سرور. بیرهی او که رشتهاش رشتهی جان است اگر به هزاران جان به دست آید، بسیار ارزان. برگ پانش، ریحان سبز رنگ است و صد دستهی گلشن در بغل و دَنَّتر تمامنیرنگ است. از چونهی پریشانیش، صندل چونهاش سفیدبختی است موزون و بیرهاش پیچیده مصرعی است رنگینمضمون. وصف رنگینی او به خط یاقوت نوشتن[۶۱۹] سزاست و مدح سرسبزیش به خط ریحان نگاشتن خوشنما. کسی که بر روی پانش یک نظر دیده، پردهی چشمش به رنگ برگ پان، خضرا رنگ گردیده. زبانآوری که لب به تعریف بیرهی او میگشاید، به غیر از مصرع[۶۲۰] پیچیده بر زبانش نمیآید. بیرهی پانش طلمسی است زودگشا و بر سر[۶۲۱] گنج نشاط بسته. هر که این طلسم را گشاده، از بند غم بیبرگی وارسته. از رشک کنهاش ختن ختن خون در جگر نافهی مشک افتاده و غیرتش کاروان کاروان آتش در دل خال مشکین کاکلان نهاده. برگ پانش سبزی است ته گلگون و سبزان تَه گلگون از حسرت[۶۲۲] او تمام دلخون. مضمونِ خط سبز پانش جز سبزبختان، دیگری نفهمیده و به معنی رنگین مصرع پیچیده بیرهاش غیر از فیروزهطالعان کسی نرسیده. بیرهاش عیشگزینان را حریفِ آبدندان است و برگ پانش[۶۲۳] گزک بادهپرستان. پانش سبزهای است به آب زمرد پرورشیافته و از زبردستی، دست حسن[۶۲۴] سبزان هند برتافته. پانش سبزهای است که در کشور هند روزبازار اوست و با لبهای سبزان هند، صحبت رنگین داشتن کار او. چون به رنگارنگ عیش در بزم دلیران بساطگستر است، گوهر دندان یاقوت لبان از رنگش، همرنگ گوهر.[۶۲۵] بیت:
نه بان مشک و پان سخنپروران
سهیل عقیق لب دلبران
وصف دکان سبزیفروش:
بر سر دکان[۶۲۶] سبزیفروش، بخت سبز در خریداری و در آرزوی یک برگ سبزش، بهار، سبز بازاری. از آن در دکان نشاطآگین او لبهای غمکشان به صد دهان خنده میخندد که سبزهاش مرهم زنگاری بر زخم سینهریشان غمگین میبندد. سبزهاش را همسنگ[۶۲۷] زمرد گفتن رواست که چشم افعی غم را کور میسازد و همرنگ مینایش خواندن سزاست، بزم نشاط را میطرازد. در مدحش قبضهی تیغ زبان از پیچ و تاب جوهر اندیشه، میناکار است و گوهر سخن از پرتو عکس، زمرّد شعار. وصفش، به خط ریحان که در سرسبزی از ریحان خط گلرخان، فایق است بر اوراق[۶۲۸] گلستان نوشتن[۶۲۹] لایق.[۶۳۰] زنگاری است که زنگ از دل آزرده میرباید و قفل زنگار بستهی چپ افتادهی قلب غمگین میگشاید. اگر رضوان تهیدست بهشت، رونمای سبزهاش[۶۳۱] آورده که آرزویش به آن بیش از بیش[۶۳۲] است از آن دل بد نمیکند و هیچ در خاطر نمیآورد که برگ سبزی تحفهی درویش است. اگر یک برگ سبزش به هزار بهار ستانند، کمال زیان[۶۳۳] فروشنده و نهایت سود خریداران است و اگر یک شاخش[۶۳۴] به کوه کوه زمرد بگیرند، بر بایع سخت دشوار و بر مشتریان بسیار آسان است. سبزهاش را سبزبختان خریدارند و فیروزطالعان به جان خواستگار.[۶۳۵] به رنگی از سرسبزیش رنگ است که از پرتو عکسش مرغابی با طوطی همرنگ. نَه سبزه توده توده پهلوی هم افتاده که هزار قفس طوطی، پهلو به هم داده[۶۳۶] بر دکان آن شیرینکار، بال گشاده. بیدلی که در عالم خیال، نظر[۶۳۷] بر سبزهاش انداخته، گلشن دل از هوای سبزخطان پرداخته. طوطی مقالی که به تعریف سرسبزیش پیچیده، زبانش در دهان به رنگ بال طوطی سبز گردیده. تا سبزهاش کمر دلفریبی چست بسته، رونق بازار سبزخطان شکسته. قلم، گاهِ وصفش از خُم دوات، بادهی ریحانی به دماغ رسانیده[۶۳۸] اگر سیه مست گردد رواست و از فرط سیه مستی اگر از پا درآید و از دست رود، بجا. هنگام تحریر مدحش اگر قلم به رنگ قلمِ نرگس، سبز گردد، میشاید و وقت تقریر تعریفش اگر زبان در دهان مانند پسته، سرسبز شود، دور نمینماید. فلک فیروزهفام صد فلکِ از شفق[۶۳۹] خون در جگر افکنده، از غیرت اوست و کوه کوه زمرّد کمر شکستهی هزار کوه، بار حسرت او. زبانآوری که به تسوید تعریف سبزرنگی او پرداخته، مهرهی چرخ مینایی بر کاغذ کشیده و آب زمرد در سیاهی انداخته. تا سبزهاش نقش سرسبزی بسته، سبزان بهار را دل از اَلَم شکسته. تا سبزهی او را به چشم غیرتبین دیدهاند،[۶۴۰] سبزان هند، دکان خودفروشی برچیدهاند.[۶۴۱] عندلیبنوایان چون به گلگشت گلشن اندیشه پردازند، غیر از فیض ثناسنجی سبزهی او به هزاران[۶۴۲] تلاش نمیتوانند که سخن را سبز[۶۴۳] سازند. حوران سبزپوش بهشت را هوای سودایش در سر است و به کمال انتظار، چشم در راه و گوش بر آواز پیک نوید خریداری رسانِ نسیم سحر. پاکبینی که یک نظر بر سبزهاش دیده، حباب چشمش رشک افزای[۶۴۴] بحر اخضر گردیده. زبان در وصفش سخنگستر است، از فیض ثنا و به یمن توصیفش ماهی بحر اخضر.[۶۴۵] سخنور چون قلم برداشته، وصفش بر روی صفحه لاجورد نگاشته.
خاتمهی کتاب، رهین منت و دستیاری بخت سازگار و طالع شگرف کار خویشم که به یمن مدح طرازی و ثناپردازی این شهر لطافتبهر، متاع کاسد سخنم را چون جنس بالادست، روز بازار فراوان و رونق بیپایان دست داده و در بستهی بهروزی و نیک اختری به کلید فتحالباب بر زخم گشاده. فیض ثناسنجی او که کاروان کاروان رخت گران قیمت لفظ ساده و معنی پرکار بیاندازه در نظرم به ارزانی جلوهگر ساخت. غمخانه و اَلَمکاشانه دلم را از اجناس در تختهی[۶۴۶] بیرواجی بسته و رخوتِ گردِ کساد تو بر تو بر رخ نشسته، پرداخت تا به پشتگرمی بخت بلندی و طالع ارجمندی، بار به عصمتکده تعریفش یافتم و به اقبال نیروی قوی پنجگی سعادت، دست ادبار برتافتم. توصیف دکانهایش که هر یک لطافتبنیاد و نزهتسرشت است، حسرت افزا[۶۴۷] و غیرتفرمای هشت بهشت به کلک عَدَن سلک، نگاشتم و گلشن گلشن انتفاع چیدم و دامن دامن گوهر تمتع برداشتم و به هر هفت شاهد دلفریب سخن پرداختم و آوازهی زیباییش به هفت کشور و شش جهت انداختم. خواستم[۶۴۸] از دریوزهی درِ فیض لطف الهی، پنج گنج فراهم آورده به آبیاری فضل نامتناهی، پنج باب دانش را معمور کرده، کهن دکان اندیشهام فتحالباب تازه یافت و چهار بازار ارکانم زیب زیاده از اندازه.[۶۴۹] سه برگه سخنم سرسبزی تازگی گرفت و گلشن سبزبختم بلندآوازگی. صیت هنرمندیام به اطراف گیتی رفت و سه بُعد عالم را فراگرفت. عمری در خلوت، من و دل و دیده با هم نشستیم و به اتفاق یکدیگر از خامهی شگرفکارِ اعجوبه نگار اندیشه به حسب دلخواه[۶۵۰] و وفق مدعا، نقوش اوصاف این عشرت کامله بر صفحهی قدر و جلال بستیم. نهال گلافشان قلم گلزار رقم[۶۵۱] چون گلشن مدحش را آرایش داده، عقول عشره به سان سوسنِ ده زبان، ده زبانِ احسنت و آزادی و آفرین بر گشاد. دماغ کام فرسوده نشاطم، عنبرآگین و معطر گردیده و نهال پژمردهی خشک گشتهی انبساطم، سرسبز بارور. شخص هنرمندیام به تشریف قبول سرمدی رسیده و فرق اعتبار به لباس تفاخر از گریبان چرخ اطلس کشیده. از سبزبختی و فیروزه طالعی، سرخ روی جاوید گردیدم و رخت بخت از گنج خمول به دکان روشناسی کشیدم. از آنجا که از دولت روزافزون و سعادت گوناگون، خیال ستایش والایش در سر داشتم، به مدد بخت خجستهاثر و طالع فرخندهفر، برای طلسم مضمون بر گنج هنر بستن[۶۵۲] بیره برداشتم. دریا دریا جواهر محامد بلند و مناقب ارجمندش سبکروحانه با الماس تفکر سفتم و گران جانی را که از دیرباز گریبانگیر روزگارم بود دعا گفتم.
واژهنامه[۶۵۳]
آبای علوی: افلاک و ستارگان. سبعهی سیاره، هفت سیاره عبارتند از: قمر، عطارد، زهره، شمس، مریخ، مشتری، زحل
آبدندان: نوعی از حلوا و شیرینیها، قسمی نار که استخوان و هسته ندارد. گول. سادهلوح. مفتباز حریف آبدندان: حریف سادهلوح، گول
آب مروارید: نام بیماریی در چشم که از کدورت زجاجیه یا پردههای آن حاصل شود و موجب کوری کامل یا ناقص گردد. آب سپید. آب سفید
آبی: میوهی به. میوهی بزرگتر از سیب به رنگ زرد پرزدار و از سوی دم و سر ترنجیده و برگ درختان با پرز و مخملی و رنگ و پوست چوب آن به سیاهی مایل. قسمی از انگور که دانهها و حبهی آن مدور و پوست آن سخت است و از غورهی آن گلهترشی کنند و غورهی آن را غورهی آبی گویند. در حاشیه نسخه اساس آمده است: میوه ایست مانند سیب اگر زن حامله خورد فرزندش خوش خوی آید و هر که خورد طبعش خوش شود.
آردی: قسمی از شفتالو. هلو آرده و آن شفتالویی باشد کوچک و کم آب.
آزرم: شرم. حیا
آمای: امر از آمودن. آراستن. در نشاندن گوهر در چیزی و به سلک و رشته کشیدن لؤلؤ و جزو آن. پر کردن
احتشام: حشمت و بزرگی یافتن، جاه و جلال
احمدنگر: کرسی ناحیتی به همین نام در هند در ایالت بمبئی بر ساحل سینا. این شهر را به سال ۱۴۹۴م۸۹۹/ه. ق. احمد نظام شاه مؤسس سلسلهی نظامشاهیان پی افکند و نظامشاهیان تقریباً مدت یک قرن در این ناحیت حکم راندند تا آنگاه که اکبرشاه پس از دفاع و مقاومت مردانه یچاند بی بی این ناحیت را مسخر و منضم مملکت مغول کرد. پس از مرگ اورنگ زیب به سال ۱۷۰۷م۱۱۱۸/ه.ق. احمدنگر در تحت سلطهی مهاراتاها درآمد تا آنکه به سال۱۸۰۳م/ ۱۲۱۷ه. ق. دولت راءُ سندهیا آن را تسلیم دوک دُولینگ تن کرد.
ارژنگ: ارتنگ. ارثنگ. هر کتابی که صور و اشکال داشته باشد به شباهت کتاب ارژنگ مانی که آراسته به تصاویر بود.
ارغنون: سازهایی ذواتالاوتار و سازهایی که از تعداد زیادی لوله تشکیل شده و هوا را با واسطه داخل آن لولهها دمند. سازی است که یونانیان و رومیان مینواختند.
استشفاع: طلب شفاعت کردن
اسفاق: باز کردن، اسفقالباب: در باز کردن
اشهب: سیاه و سپید، خاکستری رنگ، اسب خاکستری. در نسخهی د در بخش مینا بازار (وصف دکان عطار) به این معنا آمده است: «اسبی است دریایی و یا گاوی است دریایی که از او عنبر حاصل میشود.»
اصفر: زرد رنگ. اسب زرد رنگ
اطلس: نوعی پارچهی ابریشمی. جامهی کهنه و چرکین. اطلس سرخ: اطلسی به رنگ گل
اعمیفطری: کور مادرزاد
افگار: آزرده، خسته، مجروح
الوف: ج الف، هزاران
امهات سفلی: عناصر اربعه (آب، آتش، خاک و باد)
انبه: درختی از دسته بلادریان جزو تیرهی سماقیان که در حدود سی گونه از این گیاه در آسیای جنوبی (در مناطق استوایی ) مخصوصاً هندوستان شناخته شده.
انداز: انداختن. قصد و میل حمله کردن. قدر و مرتبه. شایستگی
انفعال: انجام شدن کاری. اثر پذیرفتن. شرمنده شدن .
باز: پرندهی شکاری از راستهی بازسانان، دارای چنگالهای قوی و منقار مخروطی خمیدهی بسیار تیز و با پرواز سریع. رنگ آن قهوهای است و چشمان سیاه تیزبینی دارد و پرندگان دیگر را هنگام پرواز شکار میکند. در قدیم این پرنده به ویژه جنس مادهی آن را برای شکار تربیت میکردند. امرا و پادشاهان با آن به شکار میپرداختند. سینهی باز شکار: شکار کنندهی سینهی باز.
بان: بیدمشک. درختی است که گل و برگ آن خوشبوی است عجم آن را بیدمشک خوانند در عربی قضیب البان گویند.