وجه باقی عبارت است از وجود واحد که به صورت همه متجلّی گشته است.[۱۲۷۲] « ما عندکم ینفد و ما عند
الله باق».[۱۲۷۳]
وحدت
«محقّق را که وحدت در شهود است نخستیـن نظـره بر نـور وجـود است»
همان، بیت۸۳، ص۵۲
«بود از سـرّ وحـدت واقف حقّ درو پیــدا نمـایــد وجـه مطـلـق»
همان، بیت۳۹۳، ص۲۸۶
«کسی بر سرّ وحـدت گشت واقف که او واقـف نشـد انـتدر مـواقف»
همان، بیت۳۹۵، ص۲۸۸
به نظر لاهیجی مراد از «وحدت» یگانگی خداوند است و این یگانه بودن تنها صفت اوست که در مجلای تمام کثرات جلوه گری نموده و اشیا را به نور هستی منوّر و روشن ساخته است.[۱۲۷۴]
دکتر سجّادی می گوید: سالکان و عارفان، وحدت حقیقی را وجود حق تعالی دانسته اند. به نظر او وحدت داری سه مرتبه است:
«مرتبه ی اول: اعتبار آن از جهت آن که مغایر احدیت نیست و بلکه عین احدیت است؛ و نعت واحد هم نیست، و مراد راسخین در علم از احدیت ذاتی، همین است.
مرتبه ی دوم: اعتبار آن از جهت آن که نعت واحدست و به نام وحدت صفات و نسب و اضافات خوانده می شود.
مرتبه ی سوم: اعتبار آن از جهت احکام لاحقه ی آن است».[۱۲۷۵]
ورع
«پس از زهـد و ورع گـردد دگـر بار شـراب و شمـع و شـاهـد را طلبکـار»
شرح گلشن راز، بیت۸۰۳، ص۵۰۴
قشیری در باب هشتم اثر گران سنگ خود به موضوع «ورع» پرداخته است که تنها گفتار مشایخ و بزرگان را بیان کرده که برای نمونه چند مورد از کلام آنان در ذیل ذکر می شود.
اقوال بزرگان و مشایخ
«ابراهیم ادهم گفت که: ورع دست بداشتن همه ی شبهت هاست و دست بداشتن آن چه تو را به کار نیاید و آن ترک زیادت ها بود…. پیامبر (ص) گفت ابو هریره را، با ورع باش تا عابد ترین مردمان باشی… شبلی گوید: ورع آن است که از همه چیزها بپرهیزی به جز خدای…. ابو سیلمان دارانی گوید: ورع اوّل زهد است چنان که قناعت طرفی است از رضا…. ابو هریره گوید: هم نشینان خدای فردا اهل ورع و زهد خواهند بود…. سفیان ثوری را به خواب دیدند که دو پر داشتی، اندر بهشت از این درخت بدان درخت همی پریدی، گفتند: این به چه یافتی؟ گفت: به ورع به ورع».[۱۲۷۶]
دکتر سجّادی می گوید: «ورع یعنی پارسایی، پرهیزگاری. در اصطلاح ترقی نفس از وقوع در مناهی است.
شبلی گوید: ورع بر سه نوع است: ۱- ورع به زبان ۲- ورع به ارکان ۳- ورع به قلب
مقام ورع مقامی شریف است و اهل آن بر سه طبقه اند: یکی آن که ورع آن ها در احتراز از شبهات است و دیگر ورع از آن چه دل بدو راه ندهد، و سه دیگر ورع از تمام ماسوی اللّه است».[۱۲۷۷]
«ورع» دومین مقام از مقامات است. ورع را آغاز زهد دانسته اند و آن راهبری است که به سوی خوف پیش می رود، و خوف راهبری است به سوی معرفت، و معرفت راهبری است به قرب حضرت حق». شبلی گوید: ورع آن است که نگذاری قلب تو به اندازه ی یک چشم بر هم زدن از یاد خدا غافل باشد. رسول اسلام (ص) فرمود: « ملاک دینکم الورع » اساس دین بر ورع است.[۱۲۷۸]
وصال
«وصال حقّ ز خلقیّت جدایـی است ز خود بیگـانه گشتـن آشنـایی است»
شرح گلشن راز، بیت ۴۶۸، ص۳۲۸
لاهیجی می گوید: «وصال در حقیقت عبارت از آن است که سالک را از تعیّن و هستی مجازی و پندار دویی که موسوم به خلق و خلقیّت است جدایی حاصل شود و تعیّن وهمی سالک سبب امتیاز خلق از حق
می شد، مرتفع گردد و نیست شود».[۱۲۷۹]
«وصال این جایگه رفع خیـال است خیـال از پیش برخیزد وصـال است»
همان، بیت ۵۰۷، ص۳۴۴
«وصال حق عبارت از آن است که تعیّن که موهوم غیریّت بود و فی نفس الامر خیال و نمود بی بود است و حقیقتی ندارد، مرتفع گردد و محو و فانی شود».[۱۲۸۰]
وقت
«کسی کز باب طرد و لعن و مقت است پدر نیکو بُد اکنون شیـخ وقت است»
همان، بیت۹۱۲، ص۵۵۶
هجویری غزنوی گوید: «وقت آن بود که بنده بدان از ماضی و مستقبل فارغ شود، چنان که واردی از حق به دل وی پیوندد و سرّ وی را در آن مجتمع گرداند، چنان که اندر کشف آن نه از ماضی یاد آید نه از مستقبـل پس همه خلق را بدان دست نرسد و نداند که سابقت بر چه وقت و عاقبت بر چه خواهد بود. خداوندان وقت گویند علم ما مر عاقبت و سابق را ادراک نتواند کرد ما را اندر وقت با حقّ خوش است که اگر به فردا مشغول گردیم یا اندیشه ی وی بر دل گذاریم، از وقت محجوب شویم و حجاب پراکندگی باشد پس هر چه دست بدان نرسد اندیشه ی آن محال باشد».
«بو سعید خرّاز گوید: وقت عزیز خود را جز به عزیزترین چیز مشغول مکنید و عزیزترین چیزهای بنده
شغل وی باشد بین ماضی و مستقبل».[۱۲۸۱]
در ترجمه ی رساله ی قشیریه آمده است:
«حقیقت وقت نزدیک اهل تحقیق حادثی است که اندر وهم آید حاصل بر حادثی متحقّق، حادث متحقّق وقت بود حادث متوهّم را».[۱۲۸۲]
معنی ویژه ی وقت در نزد صوفیان به حالات خود آنان اطلاق می شود، و « مراد از آن وصفی است که بر بنده غالب باشد؛ مانند قبض و بسط با حزن و سرور. صاحب چنین حالی به دلیل غلبه حال و پر شدن وجود از آن نمی تواند حالی دیگر، ادراک کند. گاهی مرادشان هر حالی است که ناگهان بر دل سالک از غیبت وارد شود و با غلبه ی خود، سالک را از حالی که پیش از آن داشت بر خود متوجه سازد و تحت سیطره ی حکم خود گرداند، این وقت ویژه ی سالکان است و به همین لحاظ گفته اند: « الصّوفی ابن وقته ». یعنی سالک در این حال به دلیل غلبه ی مراد حق، از مراد خود مسلوب و بی اختیار است و به اختیار حق از اختیار خود دور است و محجوب».[۱۲۸۳]
مولوی می گوید:
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق نیست فـردا گفتـن از شـرط طـریق
شرح جامع مثنوی معنوی، دفتر ۱، بیت ۱۳۳، ص ۹۷
آقای کریم زمانی می گوید: «ابن الوقت در مثنوی معانی مختلف دارد : یکی به معنی کسی است که زمان را از دست نمی دهد و حال را غنیمت می شمرد و در هر لحظه به فکر کمال بخشیدن به خود است و این تعبیر با معنی امروزینه ی آن کاملاً متفاوت است، زیرا ابن الوقت در زمان مـا جنبه ی منفـی دارد و به معنی فـرصت طلب و کسی است که به اصطلاح نان را به نرخ روز می خورد. معنی دیگر ابن الوقت ، سالکی است که از مرحله ی حال گذر نکرده و به مقام نرسیده است. سالکی را که به مقام رسیده باشد ابو الوقت می گویند».[۱۲۸۴]
همچنین مولوی در دفتر سوم مثنوی معنوی که نیکلسون آن را تصحیح کرده است می گوید:[۱۲۸۵]
صوفی ابن الوقت باشد در مثال لیک صافی فـارغ است از وقت و حـال
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت۸ ، ص۴۰۰
هست صوفی صفا جـو ابنِ وقت وقت را همچون پـدر بگـرفته سخت
همان، بیت۱۵، ص۴۰۰
شاعر در این دو بیت صوفی را ابن الوقت می داند و معتقد است که صافی، از قید وقت و حال، فارغ و آزاد است؛ و در عوض، وقت برای صوفی صفا جو همچون پدری است که آن را سخت و محکم در آغوش خود گرفته و دوست ندارد لحظه ای آن را از دست بدهد.
دکتر نور بخش می گوید:
« در اصطلاح صوفیه چنان چه در زمان حاضر به علت ورود واردی یا کنش، کششی از حق بر دل صوفی، چنان مشغول شود که او را از یاد گذشته و آینده باز دارد، آن زمان را وقت گویند».[۱۲۸۶]
پروژه های پژوهشی در مورد فرهنگ اصطلاحات عرفانی گلشن راز و شرح آن ها ...